کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۵۵

۱

تو ز روی مهربانی بمیان مگر در آئی

که کنند صلح با هم شب ما و روشنائی

۲

دل خونچکان بزلف تو هنوز هست خندان

که شود ز دستباری کف شانه ها حنائی

۳

برهش قدم ز سر کن، بفکن کلاه نخوت

که بکام خویش سالک رسد از برهنه پائی

۴

ز طلب همان چو حرمان کندت شکسته خاطر

که شکستگی گدا را بود آلت گدائی

۵

پر تیر چون ندارم که ز مردمان گریزم

چو هدف نهاده ام تن بزبان آشنائی

۶

بشکنجه حوادث درم کف بخیلم

بکدام آشنائی بزنم در رهائی

۷

ز پی قبول عامه به ریا بکوش زاهد

چه روی بشهر کوران بامید خودنمائی

۸

خم زلف یار دارد سبق قناعت ما

که شکست تا که باشد نخوریم مومیائی

۹

سر دیگ همت خود، فلک آنزمان گشاید

که گدا بکاسه دستش نرسد ز بینوائی

۱۰

تو که صد وسیله جوئی که کسی بدامت آید

ز کلیم بی بهانه ز چه می کنی جدائی

تصاویر و صوت

دیوان ابوطالب کلیم همدانی به کوشش محمد قهرمان - ابوطالب کلیم همدانی - تصویر ۶۳۵

نظرات