
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۶
۱
شکفت غنچه ولی موسم خزان من است
فروغ عارض گل برق آشیان من است
۲
چنان نهفتهام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان من است
۳
زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
۴
سفیدروئی آماجگاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان من است
۵
بهغیر ازاینکه به نظّارهات ز خویش رَوم
دگر به هر سفری میروم زیان من است
۶
مرا برای تغافل به بزم میطلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان من است
۷
به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا، میر کاروان من است
۸
کلیم اینهمه خون، پس ز فیض کاوش کیست؟
اگر نه آن مژه در چشم خونفشان من است
نظرات