
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۶۷
۱
یکسر مو نیست در زلف تو بیتاب و خمی
هر خم از جمعیت دلها سواد اعظمی
۲
می کنم درمان دل صد چاک را از سوز عشق
آتشست ار زخم مجمر دیده گاهی مرهمی
۳
همچو مرغان آشیان گم کرده ام از جستجو
در میان خلق می گردم که یابم آدمی
۴
بار بر هر کس بقدر طاقت اومی نهند
گر گره در کار گل افتد چه باشد، شبنمی
۵
داغ حرمان آنقدر خواهم که در مرگ امید
زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی
۶
ایکه احوال دل غمدیده میپرسی که چیست
چیست حال یک هدف با تیر جور عالمی
۷
کیستم من پای تا سر نسخه ای از زلف او
تیره روزی، بیقرار، آشفته حالی، در همی
۸
روزگار سفله را بنگر که نتوان چشم داشت
کاستین بیمزد دست از دیده برچیند نمی
۹
کس امانت دار سر عشق کم دیدم کلیم
راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی
نظرات