
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۶۹
۱
زتیغ تو بر دل در آشنائی
گشادیم شاید ازین در در آئی
۲
نگه را بمژگان رسان، چند باشد
میان دو همخانه ناآشنائی
۳
سر الفت ابروان تو گردم
که یک مو ندارند از هم جدائی
۴
به پیش فریبنده چشم تو میرم
که مژگان ز مژگان کند دلربائی
۵
بدریوزه خاکپایت بتان را
شود دیده ها کاسه های گدائی
۶
براه تو ای صید وحشی ز هر سو
شد از دیده دامها روشنائی
۷
ترا شمع در هیچ بزمی نبیند
که نگدازد از خجلت خودنمائی
۸
زبر گشته مژگانت آخر نپرسی
که رو بر قفا از چه بی جدائی
۹
کلیم آتش داغت افسرده گشته
منه دل برین چشم بی روشنائی
تصاویر و صوت

نظرات