
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۷
۱
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت
سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت
۲
دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید
ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
۳
شمعم ز باد دامن فانوس میکشد
آن محنتی که در ره باد صبا نداشت
۴
از هایهای گریهٔ من تا دلش گرفت
دیگر چو آب تیغ، سرشکم صدا نداشت
۵
بر سینه خط زخم چو خوانا نوشته شد
داغ ارچه بود حاجت این نقطهها نداشت
۶
روزی هزار بار اگر گریه دیده را
میشست بیتو خانهٔ چشمم صفا نداشت
۷
جز خاک کوی دوست که نتوان ازو گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت
۸
گر آب و دانه در قفس مرغ دل نبود
صیاد را چو جرم قفس این فضا نداشت
۹
از گریهام که زیب عروسان گلشن است
پای گلی نبود که رنگ حنا نداشت
نظرات