کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۵۷۴

۱

از فیض دل ار گوهر شب تاب نباشی

چون خاک بهر جا که روی باب نباشی

۲

ناخوانده مرو بر در کس تا زگرانی

بار دل یک شهر چو سیلاب نباشی

۳

مگشای زبان به ز خودی را چو به بینی

زنهار که شمع شب مهتاب نباشی

۴

جائیکه رفیقان چو جرس خواب ندارند

باری تو چنان کن که گران خواب نباشی

۵

بی لاف توکل ببغل گر ننهی نان

آنروز کم از ماهی بی آب نباشی

۶

آنجا که توئی خود سبب کلفت خویشی

می کوش که در عالم اسباب نباشی

۷

آسایش دیوانگی ایدل مده از دست

یعنی پی وادیدن احباب نباشی

۸

در حلقه زنار فسادی ندهد روی

پرهیز که در حلقه اصحاب نباشی

۹

زنهار وفا را غرض آلود نسازی

در کوی توقع سگ قصاب نباشی

۱۰

حیفست کلیم از تو که بیدجله اشکی

یکتا گهری بهر چه شاداب نباشی

تصاویر و صوت

نظرات