
کلیم
غزل شمارهٔ ۵۷۷
۱
زهی بعشق رخت کار شمع سربازی
زنسبت قد تو سرو در سرافرازی
۲
زگریه باخته ام دیده را همین باشد
بنزد دیده وران معنی نظر بازی
۳
چنین بخاک گر افتاده ام ز پستی نیست
که ریخت بال و پرم از بلند پروازی
۴
بسان شعله شمعست الفت من و تو
بمن یکی شده ای لیک در نمی سازی
۵
غبار من بره دوستی نشسته چنان
که برنخیزد اگر رخش کین برو تازی
۶
بدستگیری واماندگان چنان خو کن
که نقش پا را هم بر زمین نیندازی
۷
کلیم پیر شدی تا بکی چو طفل سرشک
ز تیغ خوبان در خاک و خون کنی بازی
نظرات