
کلیم
غزل شمارهٔ ۶۷
۱
ضعفم مدد ز قوت صهبا گرفته است
دستم عصا ز گردن مینا گرفته است
۲
کلک قضا مداد خط سرنوشت ما
گوئی ز درد آتش سودا گرفته است
۳
این نه صدف ز گوهر آسودگی تهی است
آهم خبر ز عالم بالا گرفته است
۴
تخم نهال سرد شود دانههای اشک
تا قامتش به چشم دلم جا گرفته است
۵
چیزیکه باز پس طلبند از جهان مگیر
عاقل همین کناره ز دنیا گرفته است
۶
دارم رهی به پیش که انگشت خارها
از من حساب آبلهٔ پا گرفته است
۷
صبحی است عارضت که دل از آب و رنگ آن
سامان اشکریزی شبها گرفته است
۸
زان برق حسن کآفت هر گوشهگیر شد
آتش در آشیانهٔ عنقا گرفته است
۹
غیر از زیان ندیده به راه طلب کلیم
گر زانکه قطره داده و دریا گرفته است
نظرات