
کلیم
غزل شمارهٔ ۶۹
۱
عارف که جا به جز سر کوی فنا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
۲
افلاک را به فکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
۳
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری به دهر کس جرس بیصدا نساخت
۴
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
۵
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لب است
تا داشت دسترس به نمک توتیا نساخت
۶
دانی که را ز شیردلان، مرد گفتهاند؟
آن را که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
۷
گفتم که دل به دست من آمد ز ترک عشق
دل کز تو شد جدا به من بینوا نساخت
۸
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری دُر و خزف از هم جدا نساخت
۹
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
تصاویر و صوت


نظرات