
کلیم
غزل شمارهٔ ۷۹
۱
یک شهر سنگدل را یک سختجان بس است
جائی که صد خدنگ بود یک نشان بس است
۲
زلفت هزار حلقه کمان را چه میکند؟
گر صید دل مراد بود یک کمان بس است
۳
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بس است
۴
گمراه آنکه پیرو ارباب عادت است
خضر ره تو ماند ازین کاروان بس است
۵
با دهر جنگ، شیشه به سنگ آزمودن است
با روزگار صلح کن، این امتحان بس است
۶
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بس است
۷
در پیش سرفکندن نرگس اشارهای است
یعنی دگر نظارهٔ این بوستان بس است
۸
بند دگر به پای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بس است
۹
خواهد گسیخت رشتهٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است
نظرات