
کلیم
غزل شمارهٔ ۸۱
۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسن است
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزن است
۲
رخصت سیر جهان میخواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتن است
۳
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیبجوی طلعت خورشید چشم روزن است
۴
عمرها با تیرهروزی ساختم تا این زمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردن است
۵
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنی است
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمن است
۶
هر کجا شور جنون ما را به بازار آورد
سنگ مانند ترازو خانهزاد دامن است
۷
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد ز اشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخن است
۸
آه سرد از حسرت روغن چراغم میکشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشن است
۹
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهن است
۱۰
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهن است
نظرات