کلیم

کلیم

شمارهٔ ۲۳ - داستان سرکوبی و قتل ججهار سنکهه بندئله به سرداری اورنگ زیب پسر شاه جهان که بعد از وی بسلطنت نشست

۱

کسی را بخت چون بردارد از خاک

ره سیلاب را بندد ز خاشاک

۲

در آتش تخم امید ار بکارد

گلش بیش از شرر سر را بر آرد

۳

همه پای کسان او را نوید است

بهر در هر چه قفل او را کلیدست

۴

بصد زنجیر اگر پیوند دارد

گشادی لازم هر بند دارد

۵

اگر در راه او هر گام چاهیست

برای حادثات او را پناهیست

۶

رود هرچ از کفش زان بهتر آید

کند ره گم که خضرش رهبر آید

۷

ز دنیا گر گریزد صاحب اقبال

چو سایه آیدش دولت ز دنبال

۸

حباب از بحر اگر پهلو تهی کرد

بسوی خویش دریا بازش آورد

۹

هر آنکس را که باشد بخت یاور

چو گل با زر همی زاید ز مادر

۱۰

وگر بر روی کس طالع کند پشت

بکف چیزی نمی دارد جز انگشت

۱۱

اگر چرخ و فلک در روزگارست

همه یارند تا بخت تو یارست

۱۲

دمی کادبار دامن گیر گردد

دم عیسی دم شمشیر گردد

۱۳

کسی کابست بهر دشمن خویش

شود آتش برای خرمن خویش

۱۴

نبیند جز زیان از حسن تدبیر

به بند افتد زجوهر همچو شمشیر

۱۵

برفعت گر نماید خودنمائی

فتد در خاک چون تیر هوائی

۱۶

همه اسباب و جاه و ملک و مالش

وسائل گردد از بهر زوالش

۱۷

اگر با بستر راحت شود یار

بپهلویش گل دیبا شود خار

۱۸

فرو شد آبروی خود همیشه

خرد از بهر پای خویش تیشه

۱۹

تنک ظرفی که دارد شیشه دربار

زند از ابلهی پهلو بکهسار

۲۰

نحیفی کز عصا امداد جوید

رود با شیر از سرپنجه گوید

۲۱

زحال مدبران تا پند گیری

بیارم بهر اینمعنی نظیری

۲۲

بگویم قصه ججهار مردود

که آغازش چه و انجام چون بود

۲۳

همین مدبر که بختش پشت داده

چو دود از آتش بر سنگ زاده

۲۴

گران نخل خبیث و این بر اوست

ولی آن آتش این خاکستر اوست

۲۵

در ایامی که تخت پادشاهی

بد از فر جهانگیری مباهی

۲۶

شه جنت مکان شاه جهانگیر

مس بر سنگ را گردید اکسیر

۲۷

نبودش گرچه پر اصلی شرفناک

کزینسان بایدش برداشت از خاک

۲۸

مگر زو خدمت شایسته ای دید

باوج منصب و جاهش رسانید

۲۹

بزرگش کرد و بر دولت ستم شد

میان قوم بندیله علم شد

۳۰

سزاوار غلامی خواجگی یافت

زگمنامی برآمد راجگی یافت

۳۱

همان ملکی که جا و مسکنش بود

باو از مرحمت اقطاع فرمود

۳۲

وطن تا پر کناب و دیگرش داد

بصید ملکها بال و پرش داد

۳۳

چو ریشه در وطن محکم فرو کرد

بملک دیگران آنگاه رو کرد

۳۴

گرفتی از زمین داران ولایت

شه جنت مکان کردی حمایت

۳۵

ز شاه امداد و مهلت از فلک یافت

غینمان را بسی سرپنجه برتافت

۳۶

بدستش هرچه مال و ملک افتاد

شه جنت مکان آن را باو داد

۳۷

اگر هندوستان را پاک می رفت

شه جنت مکان چیزی نمی گفت

۳۸

چنان مشمول لطف پادشه بود

که طول ملک او یکماهه ره بود

۳۹

بدولت بود تا شاه جهانگیر

ندید او آفت تغییر جا گیر

۴۰

زبس ملکش مسلم بود او را

ز گلزارش نبردی باد بو را

۴۱

زهر ده حاصل شهریش واصل

ز شهری دخل اقلیمیش حاصل

۴۲

کسیرا کاینچنین نقشی نشیند

زرش در خانه دیگر جا نبیند

۴۳

زبس بر خرج خلقش می فزودی

زر او را جوال از چاه بودی

۴۴

زری کان یوسفش بود از عزیزی

بچاهش داشتی از بی تمیزی

۴۵

کنون در جنگلش انبار گنجست

درختان ریشه هاشان مار گنجست

۴۶

قضا را رفت بر سنگ از میانه

پسر شد صاحب اقطاع و خزانه

۴۷

همه جا گیرها با یکجهان گنج

مسلم گشت بر ججهار بیرنج

۴۸

بیکبار از غلط بخشی گردون

گدا گردید قارون قطره جیحون

۴۹

شد آن کم اصل دون را کار بالا

بسان خس که سازد دیده را جا

۵۰

پریشان روزگار بی سر انجام

بیکره مست گشت از باده کام

۵۱

بلندی یافت دود آتش خس

زسیر دور پیش افتاد واپس

۵۲

بروی کار خود چون دید آبی

غبار کوی پستی شد سحابی

۵۳

تراویدی ازو گاهی تری ها

هوای سرکشی و خود سری ها

۵۴

که ناگه روزگار دیگر آمد

زمان بی تمیزی ها سرآمد

۵۵

ظهور دولت شاه جهان شد

جهان از ثانی صاحبقران شد

۵۶

شهنشاه جهان دارای عادل

بجای خود نشان حق و باطل

۵۷

تف قهرش بجان خودپرستان

بجا، مانند آتش در زمستان

۵۸

حقیقت دان راز آفرینش

بنزد فطرتش دانش چو بینش

۵۹

عیار راستان و کج نهادان

چو گیرد پا به بخشد در خور آن

۶۰

بجز ابرو که بر بالای دیده است

کسی ناراستی بالا ندیده است

۶۱

بخدمت بنده هایش صف چو بندند

بحد خویشتن پست وبلندند

۶۲

تمیزش هر که را جائی نموده است

بچشم هیچکس خارج نبوده است

۶۳

همیشه در مقام خود بپایند

تو پنداری ز موسیقار نایند

۶۴

بلند آوازه بادش ساز تمییز

که این ساز است بر دلها فرح بیز

۶۵

من ار چه از غلامان کمینم

ز موسیقار نای آخرینم

۶۶

نیم در فکر بالا دستی خویش

بلند آوازه ام از پستی خویش

۶۷

بعالم پادشاه قدردان اوست

کزو برد آب و آتش دشمن و دوست

۶۸

بتخت پادشاهی چون بر آمد

سران ملک را پا از سر آمد

۶۹

بدرگاه آمدند اشراف و اعیان

همه با پیشکشهای نمایان

۷۰

شهنشه را مبارک باد گفتند

بجبهه خاک آن درگاه رفتند

۷۱

خرد ججهار را هم راهبر شد

سوی درگاه شاهنشه بسر شد

۷۲

در آغاز جهانداری و شاهی

نگردد تا شکسته دل سیاهی

۷۳

بلطفش پادشاه از خاک برداشت

همه اطورا او نادیده انگاشت

۷۴

همه اوضاع او شاه خطاپوش

نمود از مصلحت عمدا فراموش

۷۵

بتسخیر دکن افواج منصور

روان می شد، برفتن گشت مأمور

۷۶

همیشه در دکن تا بود پیکار

در آن لشکر کمک می بود ججهار

۷۷

اگر گاهی خودش اندر وطن بود

پسر از جانب او در دکن بود

۷۸

بدین مقدار خدمت شد مسلم

ز بی لطفی شاهنشاه عالم

۷۹

مقرر شد بر او جاگیر و مالش

که آمد ناگهان وقت زوالش

۸۰

در ایامیکه سال هشتمین بود

که شه فرمانده روی زمین بود

۸۱

ز بخت تیره روز خویش شب کرد

پسر را بی سبب ز آنجا طلب کرد

۸۲

پسر برگشت و کار او دگر گشت

بنای دولتش زیر و زبر گشت

۸۳

پسر گویا که بودش کوکب بخت

کزین رجعت برو شد کارها سخت

۸۴

چو شاهنشاه ازین معنی خبر یافت

عقاب انتقامش بال و پر یافت

۸۵

غضب اول بدینسان مصلحت دید

که باید این بساط فتنه برچید

۸۶

رهد تا خاطر از اندیشه او

زین باید بریدن ریشه او

۸۷

بکشتن چونکه داری دست بر مار

که می گوید بافسونش نگهدار

۸۸

چو دل از دیو در اندیشه باشد

همان بهتر که اندر شیشه باش

۸۹

چو صیدت دارد آهنگ پریدن

بهست از بال بر بستن بریدن

۹۰

ز بد اصلان چو شوئی گرد افساد

بآب تیغ باید شست و شو داد

۹۱

دم تیغ غضب گر خونچکان بود

ولی پای ترحم در میان بود

۹۲

نبودش تا بکشتن شاه همراه

ولی می خواست او را سازد آگاه

۹۳

ز خواب غفلتش بیدار سازد

ز مستی زرش هشیار سازد

۹۴

در آن گوشی که از پندش ملالست

بجای گوشواره گوشمالست

۹۵

فزون از منصبش چون داشت جاگیر

محالی چند را فرمود تغییر

۹۶

بآن بد گوهر برگشته ایام

ز درگاه معلی رفت پیغام

۹۷

که تقصیرات تو از حد فزونست

بعفو ما همینت رهنمونست

۹۸

که از جا گیر بعضی واگذاری

بدرگه پیشکش را هم سپاری

۹۹

نه این خواهش طمع در مال او بود

که تدبیر صلاح حال او بود

۱۰۰

چو دو نان را سر و سامان بود جمع

چو آبی دان که در کشتی شود جمع

۱۰۱

نمی باید که در کشتی بود آب

تهی بهتر کف سفله ز اسباب

۱۰۲

زیان بیند ز رفعت آدم خام

نمی باید که باشد طفل بر بام

۱۰۳

دنی را پایه بالاتر نهادن

بدیوانه بود شمشیر دادن

۱۰۴

فلک بر کندنش را داشت در سر

نه از جا گیر دل کنده نه از زر

۱۰۵

جهالت بین که با این بخت بیمار

نکرد از هر دو پرهیز آن ستمکار

۱۰۶

چوبر رنجور رفتن گشت روشن

بود پرهیز را وقت شکستن

۱۰۷

زجای محکم و جمعیت خویش

غروری داشت آن مدبر ز حد بیش

۱۰۸

سخن کوتاه آن مردود گمراه

بکوه و جنگل خود رفت از راه

۱۰۹

ره عصیان شاهنشاه سر کرد

خس آمد شعله را از خود بتر کرد

۱۱۰

چو شد معلوم رای عالم افروز

که شد وقت زوال آن سیه روز

۱۱۱

سپاهی در رکاب شاهزاده

که از اقبال کشورها گشاده

۱۱۲

یگانه گوهر دریای شاهی

سراپا جوهر از فیض الهی

۱۱۳

سخن از پردلی در شیر دارد

چو جوهر تکیه بر شمشیر دارد

۱۱۴

ز تأیید الهی پرنصیب است

زفر ایزدی اورنگ زیب است

۱۱۵

پی تأدیب او گردید راهی

کز آب تیغ شوید روسیاهی

۱۱۶

سپاهی یکدل و رزم آزموده

چو نون اندر میان جنگ بوده

۱۱۷

نگشته نامشان آلوده ننگ

همه تن روی چون آئینه در جنگ

۱۱۸

همه در سخت جانی همچو سندان

بگاه رزم چون سوفار خندان

۱۱۹

بسرعت شاهزاده آنچنان راند

که گرد لشکرش از همرهی ماند

۱۲۰

بره می کرد چون خورشید شبگیر

که صبح دولتش گردد جهانگیر

۱۲۱

درآمد چون بملک آن بداختر

رهش بر کوه و جنگل بود یکسر

۱۲۲

بجنگل هادر آمد بیمحابا

بلی از بیشه شیران را چه پروا

۱۲۳

کجا در جنگلش راه سوار است

که در هر گام تنگی راهوار است

۱۲۴

زتنگی مار اگر آنجا درآید

نخست از پوست می باید برآید

۱۲۵

گشاید از فضایش مرغ اگر بال

بسیخ خار گردد بند در حال

۱۲۶

زبس طوطی خلش می بیند از خار

زسر تا پا بود همرنگ منقار

۱۲۷

درخت از بس که در خرگه درون بود

سپاهی را از سر رفتست دستار

۱۲۸

درخت جنگلش مانند رهزن

برآرد رهروان را جامه از تن

۱۲۹

ز تنها جامه از بس می کند خار

سپه عریان بود پوشیده اشجار

۱۳۰

درختان از سواران زره پوش

همه از تنگی ره حلقه در گوش

۱۳۱

بجنگ خار دامان و گریبان

چنان عاجز که لب در زیر دندان

۱۳۲

چو دست بازداران جامه از پوست

اگر پوشند خاری چند با اوست

۱۳۳

چه می دوزد ندانم سوزن خار

که در رخت کسی نگذاشت یک تار

۱۳۴

درین جنگل بدست افتد اگر راه

تمام راه یا کوهست یا چاه

۱۳۵

بتنگی راه چون دست هنرمند

درو رهرو بسان نبض دربند

۱۳۶

ره پست و بلندش همچو تشدید

پی معنی بسختی وضع گردید

۱۳۷

بهم چسبیده اشجارش چو شانه

رهی باریک چون مو در میانه

۱۳۸

دل لشکر بجا و طبع صافست

که هر کس را که بینی موشکافست

۱۳۹

کمانها از درختان در کشاکش

بشاخی مبتلا هر بند ترکش

۱۴۰

دم اسب از قفا در چنگ خاری

عنان پیچیده اندر شاخساری

۱۴۱

اگر جنگل و گر کوه و کمر بود

برفتن شاهزاده گرم تر بود

۱۴۲

در آن جنگل که خورشید جهانگیر

کف خاکی ازو نا کرده تسخیر

۱۴۳

بضرب تیغ جا می کرد و می رفت

چو آتش راه وا می کرد و می رفت

۱۴۴

چنان رفت اینچنین ره را بسرعت

که آن مردود مست خواب غفلت

۱۴۵

ز تیغ برق او بیدار گردید

چو خواب آلوده ای از تاب خورشید

۱۴۶

دمی آگه شد آن مغرور سرمست

که فرصت همچو دولت رفته از دست

۱۴۷

چو طوفان بلا را موج زن دید

بخود از بیم همچون موج لرزید

۱۴۸

بدریا جنگ کردن حد خس نیست

مصاف باز در شأن مگس نیست

۱۴۹

سر خود را ودست اهل و فرزند

گرفت و دل بحسرت از وطن کند

۱۵۰

خزانه آنچه بتوانست برداشت

دگر زر را بجنگلها همه کاشت

۱۵۱

زری کز ضبط آن عاجز شد انبار

کجا گنجد به پشت بار بردار

۱۵۲

وداع دولت و مال و وطن کرد

ز راه جنگل آهنگ دکن کرد

۱۵۳

هنوزش بخت اگر همراه می بود

ز عفو پادشاه آگاه می بود

۱۵۴

بدریا قطره گر کرد التجائی

ببحر مملکت می یافت جائی

۱۵۵

ز خانان دکن دولت فزون داشت

بضرب تیغ ایشان را زبون داشت

۱۵۶

چو پیش آمد کنون روز سیاهش

دکن خوبست اگر گردد پناهش

۱۵۷

چو منکوب از وطن در رفت ججهار

شکارافکن درون آمد جهاندار

۱۵۸

نخستین فوجی از افواج منصور

روان کرد از پی بد اصل مقهور

۱۵۹

پس آنگه رو بضبط ملک آورد

ز هر جا مردم او را طلب کرد

۱۶۰

فراوان قلعه بودش پر ذخیره

ز هر یک دیده بیننده خیره

۱۶۱

بخدمت قلعه داران رو نهادند

کلید قلعه ها بوسیده دادند

۱۶۲

بگردون قلعه ها افراخته سر

همه چون قلعه افلاک پر زر

۱۶۳

بنفرین توپهایش لب گشاده

بر آنکس کس عبث از دست داده

۱۶۴

دل هر ضرب زن مشتاق ججهار

بنعره هر کدام او را طلب کار

۱۶۵

همه خمیازه کش از بهر اویند

کشیده گردن اندر جستجویند

۱۶۶

همه از برجها سر برکشیده

براه او همه تن گشته دیده

۱۶۷

بهر قلعه ز سر بگرفته تا بن

نیابی خانه بی زر چو گلبن

۱۶۸

زخاک هر سرا گاه تیمم

شدی چون مهر زرین دست مردم

۱۶۹

بنازم آن کریمی را که بیرنج

کرم کرده بیک مار اینقدر گنج

۱۷۰

زبس کز رفتن زر بود در بیم

پی حبس اسیران زر و سیم

۱۷۱

سیه چاهی بهر باغ و سرا داشت

بغیر از خانه بندی قلعه ها داشت

۱۷۲

دل زندانیان را شاد کردند

بحکم شاهشان آزاد کردند

۱۷۳

شدند از قعر چاهستان خواری

باوج فیلها اندر عماری

۱۷۴

بپانصد فیل مست کوه بنیاد

زر او رفت سوی اکبرآباد

۱۷۵

بخاک جنگلش پاشیده دینار

چو مهر از فرجه اوراق اشجار

۱۷۶

زبس در هر کوی زر کرد پنهان

بلند و پست ملکش گشت یکسان

۱۷۷

ز زرها بسکه در خاکست انبار

بود گاو زمین یک بار بردار

۱۷۸

سراپا مرز و بوم آن بد اختر

تمامی چاه بود و چاه پر زر

۱۷۹

بسی بختم به پستی مبتلا ساخت

بچاهی اینچنین هرگز نینداخت

۱۸۰

مگر افتد رهش ناگاه در چاه

سپاهی چشم پوشیده رود راه

۱۸۱

بزیر هر بنا زرها زمین گیر

بملکش خانه کندن بود تقصیر

۱۸۲

زمین قلعه یکسر چاه پر زر

حصارش گرد غربالست چنبر

۱۸۳

تهی کردند هر جائی که زر داشت

که تخم افشاند بر خاک و که برداشت

۱۸۴

سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت

ز فکر نوکری اندیشه برتافت

۱۸۵

که سربازی کند چون هست سامان

کمر ترکش کشد یا بار همیان

۱۸۶

زبس در سرزمینش مار مخفیست

بملکش مشت خاکی بی کجه نیست

۱۸۷

تمام از کنجکاوی گشت ظاهر

چه چاره چون کجه گل کرد آخر

۱۸۸

بملکش جای خالی از خزینه

نمی شد یافت چون صندوق سینه

۱۸۹

سخن تا کی کنم از خاک و از زر

بگویم قصه آن خاک بر سر

۱۹۰

چو لشکر از پی او شد روانه

پس از ده روز فرصت در میانه

۱۹۱

گرفتند از همای فتح پر وام

رهانیدند از خود مرغ آرام

۱۹۲

سپاهی را ز بالا خانه زین

نشد فرصت که آید سوی پائین

۱۹۳

همه بر دامن زین بسته دامان

نشسته چون نگین اندر نگین دان

۱۹۴

چو مکث آبخوردن اسب کردی

سوار از غصه خون خویش خوردی

۱۹۵

در آن ره فرصت خوردن همین بود

بوقت تنگ مرگش همنشین بود

۱۹۶

ز بس تعجیل مردان صف کین

چو مخمل خوابشان در خانه زین

۱۹۷

کسی کو را بغیرت بود پیوند

زره همچون پلنگ از تن نمی کند

۱۹۸

بسان استخوان پهلوی مرد

زمانی از بدن ترکش نمی کرد

۱۹۹

نگشتی خنجر کین دور از مشت

زبردستان شده جمله شش انگشت

۲۰۰

کمان گاهی بچنگ و گه ببازو

نشد بالا نشین مانند ابرو

۲۰۱

دلیرانی که داد سعی دادند

قدم در عرصه مردی نهادند

۲۰۲

یکی زانجمله عبدالله خان بود

که سردار دلیران جهان بود

۲۰۳

فراوان رزم چون شمشیر دیده

گل پیروزی از هر جنگ چیده

۲۰۴

همه تدبیر و حزم از بخت بیدار

زبس تمکین بسرداری سزاوار

۲۰۵

چنان در جنگ پارا می فشارد

که طوفان نقش پایش برندارد

۲۰۶

دگر خان جهان کز آب شمشیر

بشست از دهر حرف جرأت شیر

۲۰۷

اگر تیغ جهادش آبدارست

نمش از جویبار ذوالفقار است

۲۰۸

تن تنها بیک لشکر برابر

بضرب تیغ بر اعدا مظفر

۲۰۹

بدست جرأتش پیوسته شمشیر

ملازم همچو پیکان بانی تیر

۲۱۰

دلیر رزم دیده خان دوران

چو شمشیر است در هیجا نمایان

۲۱۱

زسیمایش دلیری هست ظاهر

بلای جنگ را پیوسته صابر

۲۱۲

فدائی وار در خدمت کند زیست

شهنشاه جهان را او نصیریست

۲۱۳

سپه داران که بردم نام ایشان

می دیگر بود در جام ایشان

۲۱۴

همه از نشئه جام سیادت

گه رزمند سرگرم شجاعت

۲۱۵

از آن در جنگ شیر کارزارند

که از شیر خدا میراث دارند

۲۱۶

گریزی نیست سید را ز شمشیر

که بی چنگال نبود پنجه شیر

۲۱۷

غرض کاین نامجویان سرافراز

که بودند از تعاقب در تک و تاز

۲۱۸

نیاسودند همچون برق در راه

بآن مقهور برخوردند ناگاه

۲۱۹

چو آب تیغ گردیدش گلو گیر

پی جوهر ز جا برداشت شمشیر

۲۲۰

میان راچپوتان رسم اینست

که در هیجا چو وقت واپسین است

۲۲۱

کشند اهل و عیال خویش یکسر

بنام این غیرت بیجاست در بر

۲۲۲

چو جوهر خواست کردن آن بداندیش

گرفت اول کشش از مادر خویش

۲۲۳

بجا آورد حق مادری را

نمود از جوهرش بیجوهری را

۲۲۴

چو هنگام حلالی خواستن بود

بدینگونه حلالی خواست مردود

۲۲۵

عجب نبود اگر زینگونه باشد

که کار هندوان وارونه باشد

۲۲۶

سزای خویش دید آن مادر پیر

چرا بدهد بدین فرزند کس شیر

۲۲۷

نشد فرصت بقتل دیگرانش

که لشکر می گرفتی در میانش

۲۲۸

همین با او پسر زانجا بدر رفت

دو گامی صید بسمل پیشتر رفت

۲۲۹

ازو اسباب و فیل و اسب و مالش

بدست لشکر آمد با عیالش

۲۳۰

باو چیزیکه بود از بود و نابود

پشیمانی بدو آن نیز بی سود

۲۳۱

سراسیمه بجنگل شد گریزان

بفرق دولت خود خاک بیزان

۲۳۲

بکوی ایمنی می جست راهی

طلب می کرد از هر سو پناهی

۲۳۳

ندید از چار سو یک چار دیوار

که یکدم باشد او را پرده کار

۲۳۴

بفکر قلعه های محکم خویش

چو افتادی گرفتی ماتم خویش

۲۳۵

بی پنهان شدن گر بود شاهی

شمردی بهر خویش آنرا پناهی

۲۳۶

زچندین چاه پر زر آن سیه روز

بیک چاه تهی راضی بد آنروز

۲۳۷

بسی بالید بیجا و بجا کاست

غروری آنچنان این عجز می خواست

۲۳۸

سراسیمه هراسان و پریشان

بجنگلها دو روزی شد گریزان

۲۳۹

نه غمخواری نه یاری نه پرستار

پسر همراه او بودی وادبار

۲۴۰

که ناگاه از قفاشان در رسیدند

بچشم خود چو مرگ خود بدیدند

۲۴۱

نه دست از لرزه چسبیدی بنخجیر

نه کردی پا ره بگریختن سیر

۲۴۲

چو شانه گر همه تن دست و پائی

گه دهشت بموئی بر نیابی

۲۴۳

بهم پیچم سر زلف سخن را

سرش بدرود کرد از تیغ تن را

۲۴۴

سر بیمغز را بالا کشیدن

چو خود را گم کنی یابی سزا را

۲۴۵

زشمع آموز طرز خودپسندی

فروتن زیستن با سربلندی

۲۴۶

پسر چون همرهی را خوب می کرد

بآن راهی که رفت او روی آورد

۲۴۷

دو سر بر یک سنان یکبار در شد

حساب هر دو آخر سربسر شد

۲۴۸

بیک نیزه دو سر را شد سر و کار

بشمعی شد دو پروانه گرفتار

۲۴۹

همه اهل و عیال و مال یکسر

بدرگاه آمد و سر نیز بر سر

۲۵۰

پی نظاره لشکر رفت بیرون

تماشائی گرفته کوه و هامون

۲۵۱

سرش از نیزه شد با کوه همدوش

اسیران جمله با هامون هم آغوش

۲۵۲

عجبتر اینکه از بهر تماشا

سر ججهار هم بر رفت بالا

۲۵۳

بود معذور در این سربلندی

تماشا خوشتر آید از بلندی

۲۵۴

تماشائی این ادبار و نکبت

همین تنها نیند ارباب صورت

۲۵۵

که اکثر اهل معنی محو اینند

زفکر او بحیرت هم نشینند

۲۵۶

که با آن دولت و اقطاع معمور

بآن سامان در آفاق مشهور

۲۵۷

چه پیش آمد که زانسان در وطن رفت

باین خواری برون زین انجمن رفت

۲۵۸

شهنشاه جهان از وی چه میخواست

که پشت طاقتش از بهر آن کاست

۲۵۹

اگر یکباره از اموال و جاگیر

طلب می کرد بهر رفع تقصیر

۲۶۰

بده منت بجان نه کامران باش

بدولت همچو دیگر بندگان باش

۲۶۱

اگر ملکست ور سامان و جاهست

چو نیکو بنگری از یاد شاهست

۲۶۲

اگر خواهد حق خود را شهنشاه

چرا باید بدل یابد ره اکراه

۲۶۳

بلی پس دادن مال امانت

بود دشوار بر صاحب خیانت

۲۶۴

اگر صد ملک همی خوانند جهاندار

بده بی گفت و از جاگیر بردار

۲۶۵

بزر مقدور بودش جان خریدن

بدینسان گوهری ارزان خریدن

۲۶۶

ولیکن خستش فتوی چنین داد

که زر در خاک باشد عمر بر باد

۲۶۷

بزر دادن نشد راضی و شر داد

همه جا گیرها را سربسر داد

۲۶۸

چه جاگیری یکی اقلیم زرخیز

هوایش بر تهیدستان فرح بیز

۲۶۹

نهالی کز زمینش می کشد سر

بود چون شمع برگش سر بسر زر

۲۷۰

بجنب هر دهش مصر است رستا

زهر شهریش اقلیمی است رسوا

۲۷۱

رعایا آنچنان سرمایه دارند

که گوهر را بجای دانه کارند

۲۷۲

رعیت حق گذار و ملک معمور

ز ثروت صاحب خرمن بود مور

۲۷۳

نیابی بی زراعت یک کف خاک

همه سرسبز چون بستان افلاک

۲۷۴

گدای هر درش از پشتی زر

مقدم را همی داند مؤخر

۲۷۵

چنان دهقان در نفعش گشوده

که گر جو کاشته گندم دروده

۲۷۶

بجنت فیض خاکش نفع اکسیر

سموم بادیه است و باد کشمیر

۲۷۷

بروی کشت خطهای نباتات

کشیده میل زخم چشم آفات

۲۷۸

میان کشتها از فیض بسیار

بسرسبزی علم شد نیشکر زار

۲۷۹

بنار ازین شکر بالا کشیده

بدرد تلخ کامان هم رسیده

۲۸۰

بشیرینی چنان دل از کسان برد

که زخم نیزه اش را می توان خورد

۲۸۱

نه تنها باد مست از صحبت اوست

که افیون هم هلاک قامت اوست

۲۸۲

حواری طره زانسان کج نهاده

که دهقان دیده دل از دست داده

۲۸۳

ز مرواریدهای طره خویش

همه تفریح بهر قلب درویش

۲۸۴

کسی کم دیده زینسان گوهر ارزان

کزو شد پخته نان تنگدستان

۲۸۵

ز کشت گندمش دل ناشکیبست

که گندم خود ز اصل آدم فریبست

۲۸۶

درین ملک آفت خشکی است نایاب

که باشد هر دهی را چند تالاب

۲۸۷

همه در پا صفت پیوسته در جوش

کشد موجش کنار ده در آغوش

۲۸۸

چه مصر و شام و چه بغداد و تبریز

ندارد حاصل این ملک زرخیز

۲۸۹

یکی از پر کناب آن جبهره است

که در پر حاصلی در شهر شهره است

۲۹۰

در آن عرصه است سیصد چاه لبریز

کز آبش کشت دهقانست زرخیز

۲۹۱

چنان موجش برد زنگ از دل تنگ

که از آبش نگیرد آینه زنگ

۲۹۲

فرار از موج تیغ او گزیده است

از آنرو ساحلش را کس ندیده است

۲۹۳

کنارش چون میان دلبران است

که از چشم تماشائی نهان است

۲۹۴

یکی کوهست سد آن خدائی

کشیده تر ز ایام جدائی

۲۹۵

زبس موجش بفکر سرفرازی است

بتیغ کوه گرم تیغ بازیست

۲۹۶

بسنگ کوه موجش تیغ ساید

که آسان تر سر غم را رباید

۲۹۷

زخاطرها گره ازبس گشودست

همیشه ناخن موجش کبود است

۲۹۸

ز مرغابی گرفته موج پر وام

اگر گاهی بساحل برده پیغام

۲۹۹

بود اسباب دورش از محالات

تسلسل را ولی از موجش اثبات

۳۰۰

بروی دف اگر آبش فشانی

اصولی را نگیرد جز روانی

۳۰۱

سخن را بسکه توصیفش روان کرد

ورق را در سفینه بادبان کرد

۳۰۲

بود مانند آتش در عزوبت

بکام عاصیان باران رحمت

۳۰۳

بکام دل گرش نظاره خواهی

همه تن دیده شو چون دام ماهی

۳۰۴

شرف آنوقت پیدا می کند ماه

که عکسش را بود در آب آن راه

۳۰۵

بنوعی در شفا بخشیست کامل

که استسقا شود زین آب زایل

۳۰۶

نسیمش جانفزا و دلنشین است

هوای عالم آب اینچنین است

۳۰۷

چو آید این محیط اندر تلاطم

کند از ترس موجش دست و پا گم

۳۰۸

اگر لنگر شود کشتی سراپا

رود از پیش موجش باز از جا

۳۰۹

زموجش گه تعدی گاه انصاف

گهی شمشیر گر گاهی زره باف

۳۱۰

نسیم پر نمش پیوسته مطلوب

برای گرد غم آبست و جاروب

۳۱۱

چنان غالب بود سردی بر آبش

که نتوان گرم گرداندش بر آتش

۳۱۲

نباشد موجه اش از آب بیتاب

که گیرد لرزه اش از سردی آب

۳۱۳

سپندی کاب از این تالاب خورده

شود از صحبتش آتش فسرده

۳۱۴

دوات از قطره اش گیرداگرنم

نه پیوندد حروف از لرز، بر هم

۳۱۵

ز آب سرد آن هر کس دمی خورد

ز آب زندگانی گشت دلسرد

۳۱۶

بکشت آرزوها چون گذشته

برات تشنگان بر یخ نوشته

۳۱۷

بنوعی صاف کز یک آب خوردن

شود فانوس آسا سینه روشن

۳۱۸

نهالی کز زلالش پرورش دید

توان از چوب آن عینک تراشید

۳۱۹

اگر آید بخواب کور آبش

بسازد دیده روشن چون حبابش

۳۲۰

درین دریا اگر ریزند اخگر

بدارد روشنش چون چشم اختر

۳۲۱

چراغ فکر اگر روشن نسوزد

بوصف آبش آیم برفروزد

۳۲۲

گلیم بخت را اینجا توان شست

نباشد بازوی طالع اگر سست

۳۲۳

نمی آرم زد از شیرینی اش دم

که می چسبد لبم زین حرف بر هم

۳۲۴

نخود را گر بکشت این آب بندی

ز تأثیرش شود دربار قندی

۳۲۵

بهر سو نهرها زان گشته جاری

همه لاینقطع چون فیض باری

۳۲۶

نهال بخت دهقانان از آن سبز

زمین زین نهرها چون آسمان سبز

۳۲۷

چو آید کشته ها را وقت حاصل

زنهری حاصل شهریست واصل

۳۲۸

چنین ملکی کز آنسان بوده آباد

ز کف با جان و مال خویشتن داد

۳۲۹

بجز هندوستان عشرت انگیز

کجا یابی بدینسان ملک زرخیز

۳۳۰

بنازم وسعت هندوستان را

گشاده عرصه دارالامان را

۳۳۱

جهان هند است و غیر از اوست گوشه

همین خرمن بود باقیست خوشه

۳۳۲

طرفداران همه گوشه نشینند

از این خرمن که بینی خوشه چینند

۳۳۳

از اینجا دولت شاه جهان بین

شکوه ثانی صاحبقران بین

۳۳۴

که کمتر بنده اش را بود تنخواه

چنان ملکی که باشد جای یک شاه

۳۳۵

چو من پابند پس ارکان دولت

قیاسی کن از اینجا شأن دولت

۳۳۶

از آن دریا که خس اندوخت گوهر

نهنگان را چه خواهد بودبنگر

۳۳۷

شهان گر ملک خود را واگذارند

بخدمت رو باین درگاه آرند

۳۳۸

فزون از ملک خود پابند جا گیر

که از کس جا نباید کرد تغییر

۳۳۹

ببزم هند اگر عالم نشیند

کس از پهلوی کس تنگی نبیند

۳۴۰

چنان باید بلی سامان شاهی

که باشد قدرت عالم پناهی

۳۴۱

همیشه تا که از دولت نشان باد

پناه پادشه شاه جهان باد

تصاویر و صوت

دیوان ابوطالب کلیم همدانی به کوشش محمد قهرمان - ابوطالب کلیم همدانی - تصویر ۲۶۱
دیوان ابوطالب کلیم کاشانی به تصحیح پرتو بیضایی - تصویر ۳۸۴
کلیات طالب کلیم کاشانی ـ ج ۲ (بر اساس نسخه ملکی کلیم) به کوشش مهدی صدری - طالب کلیم کاشانی - تصویر ۲۷۱

نظرات