کمال‌الدین اسماعیل

کمال‌الدین اسماعیل

شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه

۱

امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار

که در دیار کرم نیست زآدمی دیّار

۲

مباش غرّه بدین خنده‌های صبح که هست

گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار

۳

به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود

خراب گردد بنیان مردم هشیار

۴

به گِرد خوان فلک دست آرزو کم یاز

که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار

۵

مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس

که از فراخ روی تنگت آورد مضمار

۶

اگرچه رام نماند مرو برش گستاخ

وگرچه خوش رو باشد عنان بدو مسپار

۷

که تا نه بس به تَک پای در سر آوردت

چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار

۸

کسی که پایۀ او در جفا بلندترست

فزون‌ترست به رتبت مقامش از اغیار

۹

زحل ببین که چو سرمایهٔ نحوست داشت

گرفت جای بر از شش کواکب سیّار

۱۰

ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او

به یک درست چنین تیز میکند بازار

۱۱

هم از محکّ شب تیره گرددت روشن

درست مغربیش را چگونگی عیار

۱۲

تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی

که هست هر نفست اژدهای عمر اوبار

۱۳

ببین که از عدم آباد تا به شهر وجود

چه ره زنند ترا در مکامن اطوار

۱۴

اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود

چگونه قافلهٔ هستی اوفتد به کنار

۱۵

به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین

که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار

۱۶

شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر

که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار

۱۷

رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر

قلم زنی چو عطارد به هر مهی یکبار

۱۸

مراست از ستم چرخ دون که در دورش

عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار

۱۹

هزار قطرهٔ خونین به جای دل در بر

درو کشیده ز غم پوستی به سان انار

۲۰

چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را

چو شادیی بود، آن روز غم برند به کار

۲۱

سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او

بدست مهر زند تیغهای عمر شکار

۲۲

اگر نه لطف خداوند بر زند آبی

ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار!

۲۳

روان صورت معنی ابوالعلا صاعد

که هست دولت او داعی صغار و کبار

۲۴

ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای

نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار

۲۵

دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان

از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار

۲۶

زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته

بشکل سنجق در سر، چو خواجگان دستار

۲۷

ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است

که صامتست ز زنهار خواستن دینار

۲۸

ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی

به گام عدل محیط زمانه چون پرگار

۲۹

چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد

به گرد مسند تو چرخ دایره کردار

۳۰

همای رایت قدر تو نسر طایر را

نهاد نور سعا دت به زُقّه در منقار

۳۱

حسود جاه ترا جلوه‌گاه دار آمد

چو کرد چهره ز خون جگر به نقش و نگار

۳۲

هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال

ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار

۳۳

به طرف بام وجود آمد آستین پر در

سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار

۳۴

ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی

همین اثر کند آری همیشه حسن جوار

۳۵

مقاومت نتواند با تو گر به مثل

تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار

۳۶

ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند

چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار

۳۷

مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند

قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار

۳۸

جهان پناها! داد من از فلک بستان

که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار

۳۹

ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت

که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار

۴۰

حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد

که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار

۴۱

بدان خدای که بنمود زیر نُه رقعه

سه مهره را به مُشَشدر ز نقش هفت و چهار

۴۲

به صانعی که چو ایجاد آفرینش کرد

نبود قدرت او پای‌بند دست افزار

۴۳

ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد

چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار

۴۴

محصّل خرد ار برفراز بام دماغ

هزار سال کند درس صنع او تکرار

۴۵

ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال

ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار

۴۶

ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت

چو شد اساس فلک را عنایتش معمار

۴۷

لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را

به سعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار

۴۸

کمال قدرت او دان که ناف آهو را

ز چند قطرهٔ خون کرد جُؤنهٔ عطّار

۴۹

بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق

سپرد حقّهٔ تریاک را به مهره مار

۵۰

چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد

سوادیان بصر را روانه شد انظار

۵۱

چو راست کرد به حکمت عیار نقد وجود

به اعتدال طبیعت سپرد آن معیار

۵۲

به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست

طلایهٔ کرمش بالعشی والابکار

۵۳

به صنع او که کند زیر گردش گردون

همیشه جندرهٔ جامه‌های لیل و نهار

۵۴

به قهر او که سپهر بلند را بر دوش

ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار

۵۵

جوی ز خرمن هستی حَرث و نسل نماند

در آن دیار که انگیخت خشم او اعصار

۵۶

به عفو او که جهانی کبایر از سر ذوق

فرو برد که شکسته نگرددش ناهار

۵۷

به عدل او که فرستاد نظم عالم را

به راستی و درستی ترازوی دینار

۵۸

به حقّ قابض ارواح و باسط ارزاق

به خالق ظلمات و به فالق انوار

۵۹

به نقش‌بندی فطرت که در مضیق رحم

بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار

۶۰

دهد به خامهٔ سر تیز خار، قدرت او

عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار

۶۱

بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد

به رشته‌ای که از آن بافت حلّهٔ زنگار

۶۲

به کاف کن که از او زاد گوهر هستی

به فرّ نطق کزو یافت آدمی مقدار

۶۳

به سِتر عصمت دوشیزگان غیب که عقل

ندیده چهرهٔ‌شان از دریچهٔ پندار

۶۴

به تنگ باری اسرار پردهٔ ملکوت

که در سرادق ایشان ملک نیابد بار

۶۵

به روز حشر که اندر سراچهٔ عظمت

میان خلق کند حکم واحد قهّار

۶۶

بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب

علاقه‌های نفوس از جهان اهل و تبار

۶۷

به نفخ صور که گردون کند ز صدمت او

سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار

۶۸

به شیر قهر که سازد به نیم سر پنجه

ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار

۶۹

به هول بازپسین منزل از طریق اجل

که منقطع شود آنجا قوافل اعمار

۷۰

به طوطی قفص وحی، جبرئیل امین

به نور باصرهٔ عقل، احمد مختار

۷۱

به چشم و ابروی مازاغ و قاب قوسینش

به لطف آیت کبری به کشف آن اسرار

۷۲

به پردلی که چو مور و ملخ سپاهی را

سه روز داد به یک تار عنکبوت حصار

۷۳

به نور شیبت بوبکر و مصحف عثمان

به درّهٔ عمر و تیغ حیدر کرّار

۷۴

به هر دو مردمک چشم خانهٔ عصمت

به اهل صفّه و جمع مهاجر و انصار

۷۵

به جان پاک شهیدان که قلب لشکرشان

ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار

۷۶

به حقّ کعبه که اسلام راست دارالملک

به شکل حلقه که در دست عصمتست سوار

۷۷

به آب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید

به هر دو از وسخ و زر جامهٔ اخیار

۷۸

به ظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم

به بطن مکّه و ناف زمین و معدهٔ غار

۷۹

به لطف روح پیاده رو فلک پیمای

که کرده‌اندش بر چارپای جسم سوار

۸۰

به صد قالب و سلطان دل که خیل حواس

گماشته‌ست بر اطراف بهر گیر و بدار

۸۱

به بسط و قبض وی آن ساکن حدیقهٔ چشم

همی ز نور نظر راند، از سرشک ادرار

۸۲

به دیده‌بانی چشم و خبرپژوهی گوش

به حاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار

۸۳

به سروری دماغ و ریاست اعضا

به آب روی زبان و وجاهت رخسار

۸۴

به آفتاب که از زخم خنجر تیزش

به خون لعل فرو رفت تا کمر کهسار

۸۵

به روزگار که از ازدحام اضدادش

قران آتش و آبست در دل احجار

۸۶

به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان

که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار

۸۷

به سرفرازی چرخ و فروتنی زمین

به پایداری قطب و سبک سریّ مدار

۸۸

به آفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین

به چرخ نادره‌زای و جهان مردشکار

۸۹

به هفت زاویه و چار ضلع و شش جدول

به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار

۹۰

به چار فصل زمان و به پنج باب حواس

به هفت مهرهٔ زرّین و حقّهٔ دوّار

۹۱

به آبروی حیات و به خاکپای جهان

به بادپایی اعمار و جنبش ادوار

۹۲

به نور چشمهٔ طبّاخ و ماه سفره فکن

به شام قرص‌ربای و به چرخ خوانسالار

۹۳

به نوک تیر شهاب و خم کمان هلال

به کوکب سپر چرخ و جوشن شب تار

۹۴

به چترداری شام و سپرکشی سحر

به صبح نیزه‌زن و آفتاب تیغ‌گذار

۹۵

به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن

به مهر زیور بخش و به ماه چهره نگار

۹۶

به آفتاب درم دزد و اختر نان کور

به روزگار دو روی و جهان سفله نجار

۹۷

به روزِ نامه که در جیب صبح پنهانست

به جامه خانه که شب را بدوست استظهار

۹۸

به خیط شمس که بوده‌ست آبکش پیوست

به تیغ صبح که بوده‌ست سیمکش هموار

۹۹

به آفتاب مکابر که دَرشَود همه جای

به روزگار معاند که او کشد همه یار

۱۰۰

به باد مهتر فرّاش و آبدار سحاب

به تشت‌داری بدر و به مهر مشعله‌دار

۱۰۱

به شام کوکب‌کوب و هلال نعل‌آرای

به صبح صیقلی و آسمان آینه‌دار

۱۰۲

به جود صبح که هست او به نان دهی مشهور

به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار

۱۰۳

به خشک مغزی خاک و به آبِ تر دامن

به سردی دم باد و به پشت‌گرمی نار

۱۰۴

به زود خیزی صبح و به شب روی قمر

به روزبانی خورشید و چرخ مردم خوار

۱۰۵

به تابخانه که در وی نشسته‌اند انجم

به بار نامه که در سر گرفته‌اند اشجار

۱۰۶

به بحرِ بلعجب‌آیین و کوهِ راه‌نشین

به برق آتشبار و به ابر آب‌افشار

۱۰۷

به چشم آب که آشفته گردد از خاشاک

به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار

۱۰۸

به جَستن رگِ باران ز زیر نشتر برق

ببه انگ و نالهٔ تندر ز احتقان بخار

۱۰۹

به ابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی

به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار

۱۱۰

به صبح خط بدمیده، به شام ریش‌آور

به ماه وسمه کشیده، به روز ساده عذار

۱۱۱

به حلّه‌باف ربیع و خزانِ جامه ستان

به خار سوز زمستان و نخلبند بهار

۱۱۲

به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز

که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار

۱۱۳

به روز عید و شب قدر حرمت رمضان

به اجتهاد بزرگان، به طاعت ابرار

۱۱۴

به رقّت دل قندیل و سوز سینهٔ او

به آب دیدهٔ شمع و تن ضعیف نزار

۱۱۵

به ناوک سحری از کمانِ پشت دو تا

که باشد از سپر هفت آسمانش گذار

۱۱۶

به آه سینهٔ دلخستگان ز سوز جگر

به آب دیدهٔ بیچارگان ز جان فگار

۱۱۷

به اجتماع نفوس و تعارف ارواح

به ازدواج عقول و نتایج افکار

۱۱۸

به رهبری خرد در مسالک شبهات

به پیروی طمع در مناحج اوطار

۱۱۹

بهچشم‌بندی خواب و خیالِ لعبت‌باز

به وهم شعبده‌باز و به عقل شیرین کار

۱۲۰

به پردلی قناعت، به دور بینی حرص

به خوشدلیّ تمنّی، به همدمی یسار

۱۲۱

به اصطناع مروّت، به احتشام کرم

به نور عین تواضع، به حلم قاف وقار

۱۲۲

به ذهن خرده شناس و به فکر دور اندیش

بعقل راست نهاد و خیال کژ رفتار

۱۲۳

به خشم آهن روی و به صبر سنگین دل

به حلم آتش خوار و به شرم کم آزار

۱۲۴

به عدل مصلحت اندیش و ظلم شهر آشوب

به امن عافیت اندوز و فتنهٔ عیّار

۱۲۵

به حرص بوی‌شناس و به شرم رنگ‌آمیز

به یاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار

۱۲۶

به سازگاری عقل و ستیزه رویی طبع

به حلم خصم فریب و به لطف کارگزار

۱۲۷

به فسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل

به خودنمایی فخر و فکندگّی عوار

۱۲۸

به شهریاری عقل و به بختیاری بخت

به کامکاری مال و به دوستاری یار

۱۲۹

به عشق کیسه گشای و امیدِ خامْ طمع

به هجر دشمن روی و به وصل خوش دیدار

۱۳۰

به شادیی که ز باد هوا کند پر و بال

به اندهی که ز جِرم زمین کند بن و بار

۱۳۱

به فضل پای برهنه، به علم جیب تهی

به غفلت متّنعم، به جهل دولت یار

۱۳۲

به نقطهٔ دل لاله، به خطّ سبز چمن

به مسطر قد سرو و جداول انهار

۱۳۳

به زاد سرو که در پاک دامنی بررست

نه همچو نرگس رعنا میان خواب و خمار

۱۳۴

به طبله‌ی که از آن بوی می‌کشد سوسن

به حقّه‌ای که از آن رنگ می‌برد گلنار

۱۳۵

به استقامت سرو و تمایل شمشاد

به لطف خندهٔ گلبرگ و هول شوکت خار

۱۳۶

به لحن نغمهٔ بلبل، به وجد و حالت سرو

به سوز نالهٔ قمری ّ به رقّت اسحار

۱۳۷

به کلک مصری کز آب تیره باکش نیست

به تیغ هندی کز آتشش نیاید عار

۱۳۸

بدان یتیم که پرورده شد به تلخ و به شور

در اندرون صدف بر کنار دریا بار

۱۳۹

بدان ضعیف که در بند چون به تنگ آید

روان شیرین بر دیگران کند ایثار

۱۴۰

به حاضران وجود و به غایبان عدم

ز اوج کاهکشان تا به کاه در دیوار

۱۴۱

به کوه قاف که چاکر صفت کمر بسته‌ست

ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار

۱۴۲

به حشمت تو که بی ابتداست همچو ازل

به نعمت تو که بی انتهاست همچو شمار

۱۴۳

به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک

به بذل تو که فزون است جودش از بسیار

۱۴۴

به کلک تو که عروسان بکر خاطر را

به بند گیسو دربافت گوهر شهوار

۱۴۵

به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ

به دشمن تو که پیرایه‌ایست بر تن دار

۱۴۶

به مسند تو که تا او نشست بر بالش

بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار

۱۴۷

به خاتم تو که دریاش تا کمرگاهست

به خامه‌ات که به سر می‌رود به هندو بار

۱۴۸

به بارگاه نو کز فرط کبریا ننشست

ز کاروان حوادث بر آستانش غبار

۱۴۹

به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او

برآورد ز سر توسنِ زمانه دمار

۱۵۰

به لطف تو که اگر قهرمان دهر شود

در فنا را یکباره برزند مسمار

۱۵۱

که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو

نبوده‌است مر این بنده را شعار و دثار

۱۵۲

چو خرگه ار کمر خدمت تو بسته نیَم

چو خیمه‌ام که میان بسته‌ام به دَه زنّار

۱۵۳

زهی تراجع احوال من، بنامیزد!

همین توقّع دارم ز عالم غدّار

۱۵۴

منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو

همیشه محترق و راجع از غم و تیمار

۱۵۵

از آنک مدح تو بر دل نبشته‌ام دایم

به خود فروشده باشم ز فکر چون طومار

۱۵۶

به نام و ننگی گفتم که روز بگذارم

رها نمی‌کند این روزگار ناهموار

۱۵۷

کجا روم، چه کنم، از که یاوری خواهم؟

چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار

۱۵۸

مرا به جان تو صدرا که زهر شربت مرگ

شد از شماتت اعدا، چو آب نوش گوار

۱۵۹

هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ

مرا بپرور و آنگه، هزار و یک انگار

۱۶۰

امید عفو گناهی نکرده می‌دارم

تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار

۱۶۱

وقار حلم تو کان پایمرد هر گنهیست

چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار

۱۶۲

ز جرم عذر فزونتر ولی به طالع من

برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار

۱۶۳

مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف

که از تکلّف این بار عاجزم نهمار

۱۶۴

مده بسیلی هر سفله گردن هنرم

که اینچنین نگزارند حقّ خدمتکار

۱۶۵

تبارک الله بس طرفه طالعی دارم

که قسم من همه خار آمده‌ست از گلزار

۱۶۶

پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان

که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار

۱۶۷

به نزد آن بت مه روی کس فرستادم

که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار

۱۶۸

مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز

برون خرام و بیا تا شویم باده گسار

۱۶۹

پیام داد مرا کای فلان و ای بهمان

چو دیگری به دلم کرده‌ای مرا بگذار

۱۷۰

چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی

شدم به نزدش و گفتم که ای مه غدّار

۱۷۱

به وادیی که درو گرد کرده شد شلغم

به عرصه‌ای که درو بال برکشیده خیار

۱۷۲

بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه

به لطف ساق سمن‌گون خواجه بوتیمار

۱۷۳

بدان زمان که درآید ز خواب مفلس مست

خمار کرده و جامه به خانهٔ خمار

۱۷۴

به اجتهاد خر لنگ در میان خلاب

به اعتقاد سگ زرد در خر مردار

۱۷۵

بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول

به حرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار

۱۷۶

بدان قطار کلنگان که در شب تاریک

همی روند به بوی گزر سوی برخوار

۱۷۷

به لطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر

بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار

۱۷۸

به هول و هیبت آن دم که... بی رحمت

بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار

۱۷۹

به خام طبعی و شوخّی بادهٔ بی آب

به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار

۱۸۰

به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل

به جام خشک دهان آن زمان که شد بیکار

۱۸۱

به دلگرانی ناره، به احتمال قپان

به راستی عمود و درستی طیّار

۱۸۲

به تار قندز شب پوش مردم بدوی

به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار

۱۸۳

به خانه خانهٔ رقعه، به مهره مهرهٔ نرد

به دانه دانهٔ خصل و به گونه گونه قمار

۱۸۴

به طاق گلشن...، به حوض و برکهٔ ناف

به جویبار میان ران و ناودان زهار

۱۸۵

به سرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل

به زرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار

۱۸۶

به علم خضخضه کز یُمن وی نیالوده‌ست

کلاه گوشهٔ ... م به منّت اغیار

۱۸۷

به دلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه

به بیوفایی درس و به محنت تکرار

۱۸۸

بدان ظریف که بیرون برد به چالاکی

جواب نکتهٔ: لا عقل لک، بانت حمار

۱۸۹

که تا به ... تو دسترس توانم یافت

حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار

۱۹۰

سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو

که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار

۱۹۱

به جدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا

وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار

۱۹۲

که می ندانم سوگند نامه را سببی

که بوده است به تحقیق موجب آزار

۱۹۳

ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی

که مادحی را دارد به شرط خود تیمار

۱۹۴

چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر

ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار

۱۹۵

بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم

به حضرت تو تحدّی به شیوهٔ اشعار

۱۹۶

وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست

به شاعری و نکردی خرد برین انکار

۱۹۷

منم سلالۀ صلب خدایگان سخن

عجب نباشد اگر می‌کنم هنر اظهار

۱۹۸

دریغ طبع مرا گر مربّیی بودی

زبان ناطقه دادی به بندگیش اقرار

۱۹۹

مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز

میان نوزده و بیست می‌کنم رفتار

۲۰۰

سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی

بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار

۲۰۱

از آن گروه که سوگندنامه‌ها گفتند

اگر کسی به ازین گفت، گو به پیش من آر

۲۰۲

چو لایقست بدین گفته این دعاگو را

تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار

۲۰۳

سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست

تو در کنار رهی نه سزای این گفتار

۲۰۴

اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش

وگر نکوست، زبنده سر و ز تو دستار

۲۰۵

همیشه تا چو به میزان رود درست سپهر

به صحن باغ زرافشان بود ز دست چنار

۲۰۶

به شاد کامی و دولت بمان فراوان سال

ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار

تصاویر و صوت

نظرات