
کمالالدین اسماعیل
شمارهٔ ۵۱
۱
دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد
۲
نیالوده از خون جانم زمانه
همه ترکش غم خدنگی ندارد
۳
کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
۴
ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
۵
ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد
۶
بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد
۷
بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
نظرات