
کمالالدین اسماعیل
شمارهٔ ۶۷
۱
اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
۲
می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
۳
خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد
۴
گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟
۵
لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟
۶
از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟
۷
هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
نظرات