
کمالالدین اسماعیل
شمارهٔ ۷۸
۱
درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند
۲
شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند
۳
جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند
۴
ماه رخا! با لب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند
۵
با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند
۶
خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند
۷
چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز مستی و خمار نداند
۸
جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ مست تو حدّ کار نداند
۹
خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند
۱۰
آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند
نظرات
عین. ح