کمال‌الدین اسماعیل

کمال‌الدین اسماعیل

شمارهٔ ۲ - و قال ایضاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)

۱

تا زبانم بکام جنبانست

در ثنای رئیس لنبانست

۲

چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس

مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس

۳

از بخیلی نکرد آن بازَن

... خود را تمام در ... زن

۴

آنکه نامش ز ننگ پیدا نیست

در بدی و ددیش همتا نیست

۵

آنکه او پیشوای دزدانست

سرو سر خیل زن بمزد انست

۶

مردکی زشت‌روی و گنده‌بغل

پای تا سر همه دروغ و دغل

۷

بی حفاظ و گدا و قحبه‌زنست

کیسه پرداز و دزد و نقب‌زنست

۸

طبع او لوم و شغل نامعلوم

صحبتش شوم و سیرتش مذموم

۹

آن سیه کار، کو به روز سپید

روشنایی بدزدد از خورشید

۱۰

ببرد هر کجا که کرد گذار

آهن از چوب و کاه از دیوار

۱۱

کُند از جامه همچو باد خزان

شاخها را به یک نفس عریان

۱۲

گر نظر بر وی افکند نرگس

کند او را ز سیم و زر مفلس

۱۳

کیسهٔ غنچه گر نهی بر او

خرده خرده بدزدد از زرِ او

۱۴

ور بشاخ شکوفه بر گذرد

سیم او پاک در هوا ببرد

۱۵

خرمنی کاه آن خر از سرپای

ببرد جو بجو چو کاه‌ربای

۱۶

دستِ ناپاک چون دراز کند

بمثل گر سوی پیاز کند

۱۷

یک به یک جامه‌هاش بستاند

همچو سیرش برهنه گرداند

۱۸

ور ببوید گل سمن‌بو را

کند از بوی بینوا او را

۱۹

بگشاید ز غایت غمری

طوق قمری ز گردن قمری

۲۰

گر نه بلبل برآورد غلغل

پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل

۲۱

ور نه در بانگ و نعره افزاید

تاج فرق خروس برباید

۲۲

ور درآرد کبوتری بکنار

کند از پای او برون شلوار

۲۳

هدهدی گر به بام او بپرد

در زمانش کله ز سر ببرد

۲۴

دم طاوس اَرَش به دست دهی

کُندش زان همه درست تهی

۲۵

دست شوم ار بتیغ دریا زد

مغز او از گهر بپردازد

۲۶

کف دست ار بدو فرود آرد

توز را برکمان بنگذارد

۲۷

مهرهٔ مار از دهان ببرد

کمر مور از میان ببرد

۲۸

کمر کوه را خطر باشد

هر گهی کش بروگذر باشد

۲۹

گر درستی زرش دهی در حال

در کم و کاست اوفتد چو هلال

۳۰

ور بدست تو دست او پیوست

ببرد نیمه‌ای ز ناخن دست

۳۱

جمله دزدست آن سراسیمه

کاج راضی بُدی به یک نیمه

۳۲

بزر و سیم مردمان اندر

هست بر اعتقاد بوالقندر

۳۳

هرکرا اعتقاد این باشد

خود تو دانی که چون امین باشد

۳۴

باز نتوان ستد ز دستش هیچ

زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ

۳۵

هیچ چیزش بکس نپردازد

هرچه یابد بتو براندازد

۳۶

از خسیسی که اوست گر بزید

بخورد هر چه بعد از این برید

۳۷

از بخیلی که هست و امساکش

گر ببّرند دست ناپاکش

۳۸

نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون

آید از دست مدبرش بیرون

۳۹

این امین ببین که برگزیدم من

تا از او دیدم آنچه دیدم من

۴۰

دو سفط پر ز زرّ و ابریشم

روز روشن ببرد از پیشم

۴۱

چشم من با دو لب پر از نفرین

روز و شب در قفاش هست چنین

۴۲

برد و بر خود حلال میداند

عثراتم هنوز می‌خواند

۴۳

وز شماری که خودبخود کردست

باقی‌ای نیز بر من آوردست

۴۴

این چنین فعل کو بکف دارد

سگ مرده بر او شرف دارد

۴۵

هست دَم‌ سردتر ز باد خزان

زان چو یادش کنم بلرزم از آن

۴۶

دارد از خوک عاریت دندان

تا خورد بر دروغ سوگندان

۴۷

نخورد غم که میشود بزه‌مند

بی تحاشی همی خورد سوگند

۴۸

نیست نزدیک او علی الاطلاق

هیچ خوش‌خوارتر مگر سه طلاق

۴۹

گرگ نابست نیک در نگرش

ناب گرگ درنده در ز فرش

۵۰

شکم او جوال سیر و پیاز

دهن او غلاف پشک گراز

۵۱

کس ندیدست از هنرمندان

... خواره زنی بدین دندان

۵۲

گر ببینی تو شکل دندانی

تو زبانی دوزخش خوانی

۵۳

هیچ هرگز ندارد او آزرم

هیچ در چشم او نیاید شرم

۵۴

سخت سستست در مسلمانی

دست او سخت‌تر ز پیشانی

۵۵

گر بگردی بلاد ایمان را

کافرستان و ملحدستان را

۵۶

در بدی و ددی و سگ‌رویی

دوم او نیابی ار جویی

۵۷

هست در چشم عقل ناخوشتر

صورت و سیرتش ز یکدیگر

۵۸

قلتبانی بود که چندین سال

می ستاند زر از حرام و حلال

۵۹

که جُوی زان به هیچ کس ندهد

وانچه بگرفت باز پس ندهد

۶۰

طرفه‌تر آنکه با هنرمندان

سرد گوید بدان لب و دندان

۶۱

نه ز دست دگر خسیسانست

نام و ننگ همه رئیسانست

۶۲

روش و سیرتش بدین صفتست

وانگهش آرزوی معرفتست

۶۳

هست در صحبت دغابازان

طاق و جفتش بگوز انبازان

۶۴

گر نبودی مضارب و انباز

سفرهٔ او شکم نگردی باز

۶۵

چون بجایست کافری کافر

چون بره رفت فاجری فاجر

۶۶

گه بروت مهین، شهاب عمر

آن بغا و خسیسک و زن غر

۶۷

نه روا باشد این سخن راندن

سایهٔ دیو را عمر خواندن

۶۸

صیت عدل عمر فراوانست

ظلم این صد هزار چندانست

۶۹

کی شود رهنمون بحرف صواب

بسته بودند دیو بیم شهاب

۷۰

نام او خود ز ننگش آزردست

لقبش باری از چه در خوردست

۷۱

هرکرا کار استراق بود

او سزاوار احتراق بود

۷۲

از در منصب و ریاست نیست

او بجز بابت سیاست نیست

۷۳

شاد باش ای رئیس ده مهتر

ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر

۷۴

می برازد ترا ز سیم‌بری

ترک شیرین‌دهان سیم‌بری

۷۵

تو که ای در میان آدمیان

که سر خود فکنده‌ای به میان؟

۷۶

بسخن یا بسفره و نانت

بچه تّره نهند بر خوانت

۷۷

جعلی روبگرد مزبله‌گرد

نه چو پروانه گرد مشعله گرد

۷۸

به خری هر که چون تو معروفست

او نه معروف بلکه معلوفست

۷۹

تو که از رهزنان استادی

بتجارت چگونه افتادی؟

۸۰

چون ترا حِرفتست جمله بری

سودِ دَه یازده چه می‌شمری؟

۸۱

صفت عمرو و زید جمله تراست

از برای چه می‌دوی چپ و راست؟

۸۲

سود کردم من از تجارت تو

طرف بر بستم از بصارت تو

۸۳

شرکت تو چو شرک در یزدان

امل او چو باد سرد خزان

۸۴

خیر تو لازمست همچون تب

متعدّیست شّر تو چو جَرَب

۸۵

چون ندانی قیامت و محشر

فارغی از خدا و پیغمبر

۸۶

نیست فرقی ترا حرام و حلال

کی هراست بود ز وَزر و وبال؟

۸۷

چه خوری گرد راه و رنج سفر

بر در شهر کاروان می‌بر

۸۸

مردم لنبه‌سر که بنشینند

مصلحت همچو تو درین بینند

۸۹

نی خطا گفتم این، خطا گفتم

مر ترا راهزن چرا گفتم؟

۹۰

بخدا کآنکه اهل این کارند

از تو و سیرت تو بیزارند

۹۱

از بر خواجگان برون نِه درخت

تو و سرگین‌کشی بپای درخت

۹۲

رو به کار گِل ای خر نادان

چون برد سیم مرد بازرگان

۹۳

بتو اکنون ز کازرون و پسا

می‌نویسند ملحد الرّؤسا

۹۴

کیسه‌ات شد ملا ز چیز کسان

باد ریشت خلا ز تیز کسان

۹۵

زین حدیث ار چه سر بجنبانی

ننگ سرگین‌کشان لنبانی

۹۶

از دو پاره دهی بدین سامان

ریشت از گوزدان سر از لنبان

۹۷

یک ره از من نصیحتی بشنو

زر من باز ده، بدوزخ رو

۹۸

چون برآوردی از زر من گرد

پوستینم چرا کَنی ای مرد؟

۹۹

بعد ازین که‌ت زر و درم دادم

هیچ کس را ز خانه‌ات گادم؟

۱۰۰

با تو من بعد از این چه بد کردم

که ترا کدخدای خود کردم

۱۰۱

چند بر ما ازین تحکّمها

تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟

۱۰۲

نه وثاق تو دیده‌ام هرگز

نه ترا ریش ریده‌ام هرگز

۱۰۳

ننهادم به عمر خود روزی

بر بروت تو قلتبان گوزی

۱۰۴

چه مرا در عذاب می‌داری؟

از چه‌ام در خلاب می‌داری؟

۱۰۵

هر که او سفله را بزرگ کند

سعی در فربهی گرگ کند

۱۰۶

خرس و خوکت چگونه خوانم من؟

که ترا کم ز هردو دانم من

۱۰۷

گرچه بودست در نظر زشتم

ماجرای خود و تو بنوشتم

۱۰۸

تا چو گویند باری از من و تو

باشد این یادگاری از من و تو

۱۰۹

آنچه بنوشتم ارچه بسیارست

درمی از هزار دینارست

۱۱۰

بثنایت نمی رسد سخنم

عاجزم از ثنای تو چکنم

۱۱۱

بدعا آیم از ثنا اکنون

که سخن هرزه بود تا اکنون

۱۱۲

تا علاج دماغ برزگران

نبود جز چماق و گرز گران

۱۱۳

باد در گردن تو کرده به خم

طیلسانی ز موی بز محکم

۱۱۴

باد چالاک در رسن‌بازی

سر تو همچو کودک غازی

۱۱۵

باد چوب شکنجه را توفیق

تا دو ساق ترا کند تلفیق

۱۱۶

هر چه آنرا شکنجه ضم کرده

باز تیغش جدا ز هم کرده

۱۱۷

نی فرو برده باد سر تا بُن

همچو دیوار رز ترا ناخن

۱۱۸

در سیه‌چال مدّتی محبوس

مانده بادی ز طالع منحوس

۱۱۹

بخلاص تو گر دهند آواز

روز آدینه باد بعد نماز

۱۲۰

پس و پیش تو در ره بازار

در گرفته پیادگان و سوار

۱۲۱

تو خرامان و گردن افرازان

نِقره اندر قفای تو تازان

۱۲۲

سرت آزاد کرده گردن تو

بار خود برگرفته از تن تو

۱۲۳

ورچه سخت آید این سخن ز منت

بعد ازین ... خر به ... زنت

۱۲۴

زین دعا گرچه نیست سود مرا

جز بدین دسترس نبود مرا

۱۲۵

یارب از پاسخم مکن محروم

مستجابست دعوت مظلوم

تصاویر و صوت

دیوان خلاق المعانی ابوالفضل کمال الدین اسمعیل اصفهانی (با مقدمه و حواشی و تعلیقات و فهرستها بانضمام رسالة القوس) به کوشش حسین بحرالعلومی - ابوالفضل کمال الدین اسمعیل اصفهانی - تصویر ۵۶۴

نظرات

user_image
امیرحسین صباغی
۱۴۰۲/۰۸/۱۳ - ۱۶:۳۰:۴۵
حد همین نیست سخندانی و زیبایی را؟ صد بار هم بخونی کمه.