خاقانی

خاقانی

شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس

۱

دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش

دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش

۲

نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش

نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش

۳

سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را

که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش

۴

خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو

نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش

۵

نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی

بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش

۶

دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را

که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش

۷

کسی کز روی سگ‌جانی نشیند در پس زانو

به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش

۸

کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی

کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش

۹

همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش

همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش

۱۰

مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول

که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش

۱۱

نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی

چو نایش بی‌زبان باید نه چون بربط زبان دانش

۱۲

چو ماندم بی‌زبان چون نای جان در من دمید از لب

که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش

۱۳

چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من

نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش

۱۴

به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید

صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش

۱۵

نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان

نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش

۱۶

چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش

ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش

۱۷

چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی

هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش

۱۸

زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان

که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش

۱۹

چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی

چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش

۲۰

در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم

ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش

۲۱

هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد

که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش

۲۲

نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان

که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش

۲۳

به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد

بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش

۲۴

خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت

چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش

۲۵

خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را

گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش

۲۶

هوا می‌خواست تا در صف بالا برتری جوید

گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش

۲۷

به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن

به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

۲۸

مگر می‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت

مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش

۲۹

میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون

سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش

۳۰

که گور کشتگان باشد به خون اندوده بیرون سو

ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش

۳۱

نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد

که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش

۳۲

ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو

برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش

۳۳

مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا

که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش

۳۴

بلی خود همت درویش چون خورشید می‌باید

که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش

۳۵

سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی

که کوس رب هب لی می‌زنند از پیش میدانش

۳۶

دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش

دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش

۳۷

زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش

زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش

۳۸

دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش

دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش

۳۹

نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش

نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش

۴۰

ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش

برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش

۴۱

چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی

سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش

۴۲

دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران

برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش

۴۳

نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون

درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش

۴۴

نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش

که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش

۴۵

برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم

اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش

۴۶

به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش

۴۷

به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی

که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش

۴۸

کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش

کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش

۴۹

مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل

دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش

۵۰

مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر

نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش

۵۱

بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی

بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش

۵۲

چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره

چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش

۵۳

نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش

نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش

۵۴

بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن

مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش

۵۵

چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش

چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش

۵۶

فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را

ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش

۵۷

نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو

بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش

۵۸

به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه

که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش

۵۹

بدین نان ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره

که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش

۶۰

نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی

که بی‌آبی است عالم را و در حیضند سکانش

۶۱

وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا

به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش

۶۲

نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان

درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش

۶۳

سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد

تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش

۶۴

نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد

نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش

۶۵

دریغا کاش دانستی که در گلخن می‌افزاید

ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش

۶۶

بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه

سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش

۶۷

کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد

تو کم ز افعی نه‌ای در پوست چون ماندی بجامانش

۶۸

سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را

بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش

۶۹

چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد

حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش

۷۰

که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید

به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش

۷۱

سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم

که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش

۷۲

دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را

وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش

۷۳

زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد

که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش

۷۴

ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت

وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش

۷۵

نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه

که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش

۷۶

دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل

که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش

۷۷

نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل

که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش

۷۸

چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور

به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش

۷۹

سخا هنگام درویشی فزون‌تر کن که شاخ زر

چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش

۸۰

سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت

که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش

۸۱

ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه

که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش

۸۲

و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد

تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش

۸۳

میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی

که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش

۸۴

رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه

رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش

۸۵

همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا

غم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانش

۸۶

بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره

که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش

۸۷

به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان

بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش

۸۸

ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم

که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش

۸۹

بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی

خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش

۹۰

بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب

که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش

۹۱

حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران

تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش

۹۲

ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی

به خاک افکنده‌ای داری که لرزد عرش ز افغانش

۹۳

چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا

که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش

۹۴

تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی

چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش

۹۵

سگی کردی کنون العفو می‌گو گر پشیمانی

که سگ هم عفو می‌گوید مگر دل شد پشیمانش

۹۶

اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت

که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش

۹۷

تو را از گوسفند چرخ دنیا می‌نهد دنبه

توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش

۹۸

زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت

همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش

۹۹

مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان

زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش

۱۰۰

زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا

درون‌‌سو هست گورستان و بیرون‌سوست بستانش

۱۰۱

خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش

سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش

۱۰۲

قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش

ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش

۱۰۳

ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش

کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش

۱۰۴

نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر

شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش

۱۰۵

زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی

کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش

۱۰۶

تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر

چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش

۱۰۷

هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو

که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش

۱۰۸

فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان

محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش

۱۰۹

نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه

نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش

۱۱۰

نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد

کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش

۱۱۱

نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی

که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش

۱۱۲

فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید

یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش

۱۱۳

دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را

که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش

۱۱۴

ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون

به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش

۱۱۵

همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه

که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش

۱۱۶

فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی

که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش

تصاویر و صوت

دیوان خاقانی شروانی به اهتمام ضیاء الدین سجادی - افضل الدین بدیل بن علی نجار - تصویر ۲۸۶
دیوان خاقانی شروانی  به اهتمام میر جلال‌الدین کزازی - ج ۱ (چامه ها و ترکیب بندها) - خاقانی شروانی - تصویر ۳۱۴
دیوان خاقانی شروانی (مطابق نسخه خطی ۷۶۳ هجری) - حسن العجم افضل الدین بدیل بن علی شروانی - تصویر ۲۱۳
دیوان خاقانی شروانی، کتابفروشی خیام 2537 - حسان العجم افضل الدین ابراهیم بن علی خاقانی شروانی - تصویر ۱۱۶

نظرات

user_image
محمد معین صفاری
۱۳۹۳/۰۳/۱۵ - ۰۵:۴۹:۰۴
درست مصراع اول بیت اول این قصیده چنین است:مرا دل پیر تعلیم است من طفل زبان دانش
user_image
محسن صابونچی
۱۳۹۳/۱۲/۰۳ - ۱۱:۰۴:۱۴
بیت29 تلقیم غلط و تلقین صحیح استبیت 30 مون غلط و موم صحیح استبیت31 طلیعت غلط و طبیعت صحیح استبیت 56 آبوده غلط و آلوده صحیح استبیت 96 قدخانش غلط و قدرخانش صحیح است
user_image
سودابه مهیجی
۱۳۹۴/۰۵/۰۲ - ۱۴:۵۰:۳۹
بیت 19 اینچنین درست استچو طوطی کآینه بیند...
user_image
نیک زاد
۱۳۹۵/۱۲/۱۱ - ۰۰:۲۸:۲۷
سلام دوستان عزیز یازدهم اسفند 1395 این قصیده یکی از قصایدی است که بیشترین استقبال ها از آن صورت گرفته است. تا این زمان 170 مورد شناسایی شده است.
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۸/۰۴/۰۳ - ۱۰:۴۶:۵۵
بیت 88 : ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش در این بیت کلمه "سرطانش" اشتباه است و "شرطانش" صحیح است.توضیح: ماه با سرطان هیچ ارتباطی ندارد مسلما خاقانی با همه تسلطش به علم نجوم این چنین اشتباهی نمی کند. بلکه قمر یا ماه با شرطان ارتباط دارد. اما توضیح شرطان و ارتباط آن با قمر بدین شرح است: ابو ریحان بیرونی در کتاب گرانسنگ خود آثارالباقیه چنین نوشته است که هندیان چهار نوع تاریخ (تقویم) دارند که هر چهار نوع را توضیح داده است نوع سوم را اینگونه شرح داده است: " سوم آن است که ماه از شرطان که رأس الحمل است حرکت کند و پس از دوازده دوره به همآنجا برسد و سال قمری نزد هندیان این سال است." معنی "شرطان " در لغتنامه دهخدا نیز اینگونه است: شرطان . [ ش َ رَ ] (اِخ ) تثنیه شرط. دو ستاره انددر برج حمل و آن هر دو بر شاخ وی است . و بجانب شمال ستاره ای است خرد و بعضی عرب این هر سه را منازل قمرگویند و اشراط نامند. (منتهی الارب ). شرطان یا شرطین ، دو ستاره کم نورتر از سه ستاره سر حمل . و آن منزل اول از منازل قمر باشد. اولین منزل منازل قمر و آن دو ستاره است بر دو شاخ حمل ، از منزل اول از منازل قمر قبل از بطین .اقبالِ ماه یعنی اینکه ماه به صورت بدر نمایان شود ماه وقتی در شرطان است به عبارت دیگر رویش به طرف شرطان است به صورت هلال می باشد و برای اینکه به صورت بدر درآید باید چهارده روز سپری شود در این صورت پشتش به طرف شرطان می شود. نتیجه اینکه اقبال ماه (حالت بدر) وقتی حاصل می شود که با شرطان ادبار داشته باشد. بدین صورت خاقانی چنین استنتاج می کند که هر اقبالی با ادباری همزمان است. (هر سودی با زیانی هر بردی با باختی همزمان است. انسان در معاملات دنیا وقتی چیزی را به دست می آورد قطعا چیز دیگری را از دست می دهد. ).
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۸/۰۴/۰۴ - ۱۴:۳۲:۴۷
بیت 19 چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پیچو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانشدر مصرع اول این بیت "کینه" صجیج نیست و گاینه صحیح است . کاینه مخفف که آیینه است. این بیت اشاره به نحوه تعلیم طوطی دارد. و خاقانی خود را در مقابل پیر تعلیم مانند طوطی بینی می بیند که هر چه او می گوید تقلید می کند.به عبارت دیگر شاگرد هرچه می گوید تکرار سخن استاد است.
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۸/۰۴/۰۴ - ۱۴:۴۵:۴۲
بیت 29میان چار دیواری به خاکش کردم و از خونسر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانشمصرع دوم به صورت زیر اصلاح شود سر گورش بیندودم چو تلقین کردم ایمانش
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۸/۰۴/۰۴ - ۱۴:۴۸:۲۲
بیت 30که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سوولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانشمصرع اول "مون" صحیح نیست و خون صحیح است.
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۸/۰۴/۰۴ - ۱۴:۵۱:۳۶
بیت 31نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافدکه مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانشدر مصرع اول طلیعت صحیح نیست و طبیعت درست است.