
خاقانی
شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشهگیری
هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان
طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
با ارزن است بیضهٔ کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان
منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
تصاویر و صوت



نظرات
محمدعلی
دکتر امین لو
پاسخی که بسا تدریجا می توانست دقیق تر باشد، داشته باشد و فضای آن را از «بازی» به «امر واقعی» سوق دهد، آنچنان که مردمانی که شاهد و ناظر ماجرا بودند، تصور نکنند که «افسونی» در کار است. اما کار بازیگر بازی بود نه توضیح علمی!
پاسخ فریب کارانه ای هم که برای این کار شگفت در ذهن مردم بود، و این که این کار نوعی افسون است یک مسیر غیر علمی بلکه ضد علمی بود.اما اکنون که یک شاعری مسأله را مطرح کرده، آیا ممکن نبود این سوال مطرح شود که چرا این تخم مرغ بالا می رود، تخم مرغی اندکی قبل روی زمین بود حالا به هوا می رود؟ مثل این که سیب به درخت است و به زمین می افتد؟این بار خاقانی، بحث را به کلی به مسیر دیگری می برد و اساسا «پرسش علمی» را نابود می کند.او در شعر خود طشت را همین سپهر و زمین را همان بیضه دانسته و برای ما توضیح می دهد که همه چیز این عالم مادی ـ زمین و قواعد آن ـ کشک است. زمین عاقبت به آسمان می رود و هیچ چیزی از او نمی ماند، بهتر است دل به آن نبندید و بدانید و آگاه باشید که عالم ماده بی پایه و اساس است.این بیت که در این قصیده آمده، یکسره پرهیز دادن از عالم ماده، و بردن آدمی در عالم معنا با تفسیری است که او دارد. اگر قرار است طاق و رواقی بسازیم، بهتر است آن را در «دروازه عدم» بنا کنیم، چرا که: بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیستکاندک بقاست آن همه چون سبزه ی جوانو این که اساسا این زمین ««خاکدان دیو» است و نباید دل را فریفته او کرد «آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل». بنابر این اصلا قابل اعتماد نیست و باقی اشعار.ببینید ما چگونه فرصت های دست یابی به دانش را با این قبیل نگاه ها از دست داده ایم.