
خاقانی
شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری
هان! ای دلِ عبرتبین! از دیده عِبَر کن! هان!
ایوانِ مدائن را آیینهٔ عبرت دان!
یکره ز لبِ دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دُوُم دجله بر خاکِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی
کز گرمیِ خونابش آتش چِکَد از مژگان
بینی که لبِ دجله چون کف به دهان آرد؟
گویی ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان
از آتشِ حسرت بین بریان جگرِ دجله
خود آب شنیدهستی کآتش کُنَدش بریان
بر دجله گِری نونو! وز دیده زکاتش ده
گرچه لبِ دریا هست از دجله زکاتاِستان
گر دجله درآمیزد بادِ لب و سوزِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبانِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوشِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو
پندِ سرِ دندانه بشنو ز بُنِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نِه و اشکی دو سه هم بِفْشان
از نوحهٔ جغدالحق ماییم به دردِ سر
از دیده گلابی کن، دردِ سرِ ما بنشان
آری! چه عجب داری؟ کاندر چمنِ گیتی
جغد است پیِ بلبل؛ نوحهست پیِ الحان
ما بارگهِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصرِ ستمکاران تا خود چه رسد خِذلان
گویی که نگون کردهست ایوانِ فلکوش را
حکمِ فلکِ گردان؟ یا حکمِ فلکگردان؟
بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگرید؟
خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان
نی زالِ مدائن کم از پیرزنِ کوفه
نه حجرهٔ تنگِ این کمتر ز تنورِ آن
دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نه!
از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان
این است همان ایوان کز نقشِ رخِ مردم
خاکِ درِ او بودی دیوارِ نگارستان
این است همان درگه کاو را ز شهان بودی
دیلم مَلِکِ بابِل، هندو شهِ ترکستان
این است همان صفّه کز هیبتِ او بردی
بر شیرِ فلک حمله شیرِ تنِ شادروان
پندار همان عهد است، از دیدهٔ فکرت بین!
در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان
از اسب پیاده شو، بر نَطعِ زمین رُخ نِه
زیرِ پیِ پیلش بین شهمات شده نُعمان
نی! نی! که چو نُعمان بین پیلافکنِ شاهان را
پیلانِ شب و روزش کُشته به پیِ دوران
ای بس شهِ پیلافکن کافکنْد به شهپیلی
شطرنجیِ تقدیرش در ماتگهِ حِرمان
مست است زمین زیرا خوردهست بهجای می
در کاسِ سرِ هُرمُز، خونِ دلِ نُوشِروان
بس پند که بود آنگه بر تاجِ سرش پیدا
صد پندِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان
کسری و ترنجِ زر، پرویز و به زرّین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان
پرویز به هر خوانی زرّینتره گستردی
کردی ز بساطِ زر، زرّینتره را بستان
پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرّینتره کو برخوان؟ رو «کَم تَرَکوا» برخوان
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک؟
ز ایشان شکمِ خاک است آبستنِ جاویدان
بس دیر همی زاید آبستنِ خاک، آری
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان
خونِ دلِ شیرین است آن می که دهد رَزبُن
ز آب و گِلِ پرویز است آن خُم که نهد دهقان
چندین تنِ جَبّاران کاین خاک فرو خوردهست
این گرسنهچشم آخر هم سیر نشد ز ایشان
از خونِ دلِ طفلان سرخابِ رخ آمیزد
این زالِ سپید ابرو، وین مامِ سیهپستان
خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن
تا از درِ تو زینپس دریوزه کند خاقان
امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه
فردا ز درِ رندی توشه طلبد سلطان
گر زادِ رهِ مکه تحفهست به هر شهری
تو زادِ مدائن بَر تحفه ز پیِ شروان
هرکس بَرَد از مکّه سبحه ز گِلِ جمره
پس تو ز مدائن بَر سبحه ز گلِ سلمان
این بحرِ بصیرت بین! بیشربت از او مگذر
کز شطّ چنین بحری لبتشنه شدن نتوان
اِخوان که زِ راه آیند، آرند رهآوردی
این قطعه رهآورد است از بهرِ دلِ اِخوان
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند
معتوه مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
تصاویر و صوت




نظرات
ف- شهیدی
nezam
پویا
پاسخ: با تشکر و عرض ارادت، دو غلط اشاره شده تصحیح شدند.
عنایت الفت
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
raji
غلامحسین مراقبی
علی مطاهری رح
علی مطاهری رح
بهرام مشهور
پاسخ به بیت بعدی است .بیت 38 ، گر زاده ره مکه (تحفه ) است به هرشهریبیت 40 ، اخوان که ز ره آیند آرن ( رهاوردی ) این قطعه رهاورداست ازبهر دل اخوان
پرهام فرهنگ
رضا
ابن حبان بستی
نوید ملکشاه
امین کیخا
عشرت
saadat
محمد
محمد
Hossein
حنیف باقری
مریم
علی
afshin
fereshte
زادمهر همیشه سرافرازبه پارسی بزرگ ایرانی(:رودسری)
بهرام شاهی
علی
بهرام مشهور
پاسخ به شمس الحق عزیز و دیگر دوستان بزرگوار یادآور می شوم نکاتی را که برای بهبود این قصیده و درست نویسی آن تاکنون معروض داشته ام از اینجایی بوده که این قصیده بی همتا در کتاب فارسی کلاس دهم یا یازدهم نظام آموزشی قدیم در سال 1351 به طور کامل آمده بود و مواردی را که اشاره نموده بودم همان هایی بودند که در آن کتاب درسی نگاشته شده بود از جمله مصرع نخست اینطور بود : هان ای دل عبرت بین از دیده عبرکن هان . حالا که چه در وبسایت ها چه حتی در کتابهای شعری تغییرات و سلیقه های گوناگون اعمال شده و می شود و منابع قدیم نیز متأسفانه در دسترس نیست و بقول دوست عزیزی که نوشته اند از حافظه خود کمک گرفته اند شاید یک راه تشخیص سره از ناسره در اینجا یاری از خرد خویش باشد یعنی همانگونه که گنجور در فهرست الفبایی خود در این قصیده آورده خاقانی هنگام عبور از مدائن و( دیدن ) طاق کسری متأثر شده و قصیده خویش را سروده است پس همان طور که خود شاعر بارها در لابلای قطعات شعری توجه خواننده را به عبرت گرفتن از ویرانه ای که تأثر هرکسی را برمی انگیزد دعوت کرده در همان مصرع نخست تأکید می نماید از دیده عبر کن یعنی از دریچه دیدگان خود با دیدن ایوان مدائن عبرت بگیر چرا که انسان می تواند جز دیده از گوش و از کرده نیز عبرت بگیرد وگرنه اصولا کار دیده ، نظر کردن است و غیر از آن نیست وچنانچه بازهم بنویسیم از دیده نظرکن که زیره به کرمان بردن است
ع عابدی
مهدی حجامی
محدث
دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی
پرویز کامرانی
سهیل قاسمی
سهیل قاسمی
پاسخ شنوی ز ایوانباز تلمیحی به همان سلسله ی عدل ِ انوشیروان است. حتا حالا که آن سلسله گسسته شده و آن زنجیر پاره شده، گاهی به زبان ِ اشک، ایوان را فرا بخوان. چنان که قدیم ها وقتی ستمدیدهئی آن را آواز می داد و کسی به دادخواهی اش
پاسخ فرا میداد، تو هم با اشک این ایوان را آواز ده. شاید
پاسخی بشنوی. دندانهیِ هر قصری پندی دهد ات نو نوپند ِ سر ِ دندانه بشنو زِ بن ِ دنداندندانه، کنگره ها و شکل های بالای دیواره ی قصر است. به این کنگره ها اگر نگاه کنی، هر بار پند ِ نو ئی خواهی گرفت. این پند ها را با گوش ِ جان بشنو. از بن ِ دندان (با اعماق ِ وجود). دیده اید کسانی که با دقت گوش می دهند بی اختیار دهانشان باز می ماند؟ نگو از بُن ِ دندان می شنوند! گوید که: تو از خاکی. ما خاک ِ توایم اکنونگامی دو سه بر ما نِه، اشکی دو سه هم بفشاندر این سطر و چند سطر ِ بعدی به نظر می رسد که پند را از زبان ِ کاخ می گوید. کاخ می گوید که حالا ما خاک ِ تو هستیم. (اصل و ریشه یِ تو ما هستیم.) به تعبیری دیگر هم می توان گفت: اکنون من که زمانی کاخ بودم، خاک ِ زیر ِ پای تو شده ام. خاک به معنی وطن هم می شود تعبیر کرد. تو از خاک هستی. ما خاک ِ تو هستیم. گامی دو سه بر ما بنه. و اشکی دو سه هم بفشان. از آن سان که بر سر ِ خاک ِ کسی اشکی می ریزند. می شود مصراع اول را این طور هم می شود تعبیر کرد: تو از خاک هستی و ما انگاری مقبره (خاک) تو هستیم. قدمی بر خاک خودت بزن و دو سه اشکی هم بر خاک خودت بفشان! از نوحهیِ جغد الحق، ما ئیم به درد ِ سراز دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشانجغد در ادبیات کهن فارسی خوش آیند نیست. صدای جغد که از در ویرانه ها می خواند هم چیز خوش آیندی تلقی نمی شود. نوعی جغد را مرغ ِ حق هم می نامند. تمسخر و تحقیر ِ کسانی است که طاق ِ کسرا را ویران کردند. نوحه ی جغد الحق؛ صدایی مثل ِ نوحه را از فراز ویرانه های کاخ گفته. و گفته سر ِ ما از نوحه ی این جغدالحق ها به درد آمده است. با اشک ات، مثل ِ گلاب، مرهمی باش و درد ِ سر ِ ما را تسکین بده. آری چه عجب داری کاندر چمن ِ گیتیجغد است پی ِ بلبل، نوحهاست پی ِ الحاندر ادامه، با لحن ِ ناله و نصیحت، می گوید که این رسم ِ روزگار است و چیز عجیبی نیست که بعد از بلبل ها، جغد ها بیایند و بعد از الحان و آواز ِ خوش، نوحه جای آن را بگیرد. ما بارگهِ داد یم، این رفت ستم بر مابر قصر ِ ستمکاران تا خود چه رسد خذلانما که بارگاه عدل و داد بودیم این ستم بر ما رفت. حالا ببین آن ها که ستم کرده اند چه عقوبتی خواهند داشت! گوئی که نگون کرده است ایوان ِ فلکوش راحکم ِ فلک ِ گردان؟ یا حکم ِ فلکگردان؟به نظر ِ تو این ایوانی که مانند ِ گیتی بوده و فلک وش بوده است را چه کسی سرنگون کرده است؟ کار ِ روزگار بوده یا دستور ِ خدا بوده؟پس از ناله و نفرین، آدم به تقدیر و قضا هم شک میکند! بر دیدهیِ من خندی کاینجا ز ِ چه میگریدگریند بر آن دیده کاینجا نشود گریانبه من می خندی که این جا برای چه گریه می کند! ولی به چشم ِ آن کسی باید گریه کرد که این ها را ببیند و گریه اش نگیرد. نی زال مدائن کم از پیرزن ِ کوفهنه حجرهیِ تنگ ِ این، کمتر ز ِ تنور ِ آناشاره ای به دو داستان است. داستان ِ زال ِ مدائن و داستان ِ پیرزن ِ کوفه. و این مقایسه بین ِ این دو شخص را دستمایه ای قرار داده تا به نتیجه ی شاعرانه ای برسد.زال ِ مدائن پیرزنی بوده که خانه ای مجاور ِ ایوان داشته که می بایست برای ساخت کاخ، آن را تخریب می کردند. با همه ی پافشاری، پیرزن حاضر به فروختن نشد. در نهایت کلبه را خراب نکردند و دیوار کاخ را از کنار این کلبه عبور می دهند که باعث ایجاد ناراستی در دیوار می شود. (2)پیر زن ِ کوفه (زال ِ کوفه) پیر زنی بود در زمان نوح که اثر ِ طوفان از تنور ِ خانه یِ او ظاهر شد و به او مضرت نرسانید. (2)می گوید که نه زال ِ مداین چیزی کم از پیر زن ِ کوفه دارد و نه حجره یِ تنگ ِ این کم تر از تنور ِ آن است. دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نِهاز سینه تنوری کن و ز دیده طلب طوفانمداین را با کوفه ی زمان ِ توفان ِ نوح برابر نهاده است. وجه ِ شبه ها را به این ترتیب می توان بر شمرد: آسیب نرسیدن به خانه ی ِ زال ِ کوفه هنگام ِ توفان ِ نوح و آسیب نرسیدن به خانه ی زال ِ مدائن هنگام ِ ساخت ِ ایوان ِ مداین. وساطت ِ پیرزن ها، …می گوید فکر کن این مداین، همان کوفه است. تو هم از سینه ات تنوری بساز (داغ ِ دل) و از چشم ات بخواه (گریه) تا توفان (ـِ نوح) بر پا کند. می توان قصد از این توفان را نیز چون توفان ِ نوح، اصلاح ِ وضعیت تصور کرد. این است همان ایوان کاز نقش ِ رخ ِ مردمخاک ِ در ِ او بود ی دیوار ِ نگارستانفکر کنم در این بیت و چند بیت ِ بعدی، دلیل ِ این ادعای برابر نهادن اش را می گوید. می گوید این همان ایوانی است که از بس که مردم به آن رخ می ساییدند (برای کمک گرفتن و نیایش)، خاک ِ در ِ آن، از شکل ِ چهره هایی که بر آن سوده شده بود، شبیه ِ دیوار ِ نگارستان (چیزی مثل ِ موزه ها و نگارخانه های امروزی که تابلو های نقاشی و صورتگری بر آن می آویزند) بود. این است همان درگه کاو را ز ِ شهان بود یدیلم مَلِک ِ بابِل، هندو شه ِ ترکستاناین همان درگاهی است که شاه ِ بابِل غلام اش بود و شاه ِ ترکستان دربان اش.دیلم و هندو عبارت هایی بوده اند که معنی غلام و دربان را می رسانده اند. بحثی مطرح می شود که شاید استفاده از نام قومیت ها از دیدگاه امروزی، برای صفت های توهین آمیزی مثل ِ غلام و بنده، پسندیده نباشد. می بایست در نظر گرفت که آن زمان این شعر سروده شده است و بحث های حقوق ِ بشر و برابری، به شکل ِ امروزی مطرح نبوده است. هرچند که تا سال های اخیر هم {در زبان های غیر ِ فارسی} عبارت ِ «فیلیپینی» به معنی زن خدمتکار و پرستار بچه به کار برده می شده یا «تایلندی»، معنی جالبی نداشته. یا «نیگر» به معنی نیجریه ای، حاوی بار توهین آمیز و ناپسند برای سیاه پوستان است.در صورتی که نام ِ قومیتی است که نباید به معنی خاصی مصادره شود.ما هنوز تازه می آموزیم. و زیاد سخت نگیریم که چرا دیلم و هندو را به معانی مشاغل ِ پست به کار برده! این است همان صفّه کاز هیبت ِ او بُرد یبر شیر ِ فلک حمله شیر ِ تن ِ شادُروانشادُروان یعنی پرده ی آویز. پرده هایی که روی پنجره ها آویخته بودند و روی پرده ها شکل ها و طرح هایی از حیوانات مثل ِ شیر نیز وجود داشته. صفه یعنی ایوان ِ سقف دار.این همان ایوانی است که هیبت ِ آن به قدری زیاد بوده که از هیبت ِ آن نقش ِ شیر ِ روی پرده ی کاخ به خودش اجازه می داده که به شیر ِ درنده (و به تعبیری دیگر اسد در برج ِ فلکی) حمله کند. پندار همان عهد است از دیدهی فکرت بیندر سلسلهی درگه، در کوکبهی میدان…فکر کن و تصور کن که همان زمان است. کوکبه به معنی انبوهی جماعت است. میدان جنگ را تصویر می کشد. می گوید تصور کن همان زمان است. زنجیرهای درگاه کاخ را تصور کن و شلوغی میدان جنگ را. از اسب پیاده شو، بر نَطع ِ زمین رُخ نِهزیر ِ پی ِ پیلاش بین: شَهمات شده نُعماننطع یعنی بساط و فرش ِ چرمین. میدان را به چیزی مثل ِ همان صفحه ی بازی یِ شطرنج مانند کرده. (اسب، پیاده، رخ، پیل، شهمات) می گوید از اسب پیاده شو و رخ ات را بر روی زمین بگذار و ببین که نعمان (نعمان منذر نام شخصی بوده که در ادامه توضیح می دهم.) زیر ِ پی ِ پیل (پا ی فیل) مات شده است. در تاریخ بلعمی آمدهاست که نعمان بن منذر را پس از چهار روز بازداشت، در پای فیلان انداختند تا کشته شود. (5)کشتن و برانداختن نعمان بن منذر که در تمام بادیه حسن شهرت داشت و جایگزینی او با یک والی ایرانی نژاد، ناخوشنودی اعراب را در پی داشت. (4) و منجر به جنگ ِ «ذوقار» و شکست ِ خسرو پرویز از قبایل ِ «بکر بن وائل» شد. این شکست از نظر ِ روحی موجب ِ تجری و تشویق ِ اعراب بر ضد ِ ایران گردید. نی! نی! که چو نُعمان بین پیلافکن ِ شاهان راپیلان ِ شب و روز اش کُشته به پِیِ دوراننعمان بن منذر، امیر دست نشانده ی ساسانیان و حافظ منافع ایران در سرزمین های عرب نشین آنها بود. بر اثر اتفاقاتی، خسرو پرویز این والی خود را سرنگون کرد و کشت(3)در این بیت، تعبیر و تفسیر دیگری از مرگ ِ نعمان می دهد. می گوید که نه! نه! کسانی را ببین که چون نعمان فیل های زیر ِ شاهان را از پا در می افکندند، اکنون فیل های سفید و سیاه (شب و روز) در اثر ِ گذر ِ زمان (پی ِ دوران) او را کشته اند. یعنی این عقوبت، روزی برایِ همه خواهد بود. به نوعی می خواهد بگوید که از سرنوشت ِ نُعمان درس بگیر ای بس شه ِ پیل افکن کافکند پشه پیلیشطرنجیی تقدیر اش در ماتگه ِ حرمانببینید! این بیت را به این شکل در جایی ندیدم. اصراری هم بر صحت ِ تصحیح ِ خودم ندارم! در جایی «ای بس پَشه پیل افکن» دیدم، در جایی «ای بس شه ِ پیل افکن ک افکند به شه پیلی» دیدم. هیچ کدام را نپسندیدم!دنبال معنی دیگری برای «پیل» گشتم. با توجه به این آرایه های ادبی که به کار برده و در بازی شطرنج آمده و «پیاده» که از یک معنا و یک صفت به یک اسم خاص در بازی شطرنج پهلو زده، یا با آن مغز ِ مغلق اش پیل ِ شب و روز را به دوران تعبیر کرده و دوران را کشنده ی شاهان (نعمان) گفته، حدس زدم که «پیل» می بایست معنای دومی هم داشته باشد. در لهجه بختیاری چارلِنگ، پیل به معنی سِمِج آمده است. می توان تعمیم داد. و با داستان مرگ نمرود توسط پشه ای که از بینی او باعث مرگ اش شد و در دیباچه ی «کلیله و دمنه» هم به آن اشاره شده: (جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید…) کنار هم قرار داد. اگر معنای سمج را برای پیل نپذیریم، باز در روایت آمده که لشکر ابراهیم در مقابل نمرود، لشکر ِ پشه ها بوده است. در این صورت می توان پیل را همان پیل ِ لشکر در نظر گرفت و صفتی برای پشه! باز اصراری بر درست بودن اش ندارم اما با این تصحیح، به این شکل می شود تعبیر کرد:ای بسا شاهان ِ پیل افکن، که شطرنج باز ِ تقدیر، با پشه ای آن ها را بر خاک افکنده و در جایی مات و درمانده کرده است که هیچ پناهی نداشته اند.و اگر این روایت را در نظر بگیریم که نُعمان، به پیش ِ پایِ فیلان افکنده شد تا بمیرد، می توان مصراع ِ اول را به این شکل اصلاح کرد: «افکند به شه پیلی» یعنی پیلی را بر روی شاهی افکند. هنوز به نتیجه ی قاطعی نرسیده ام! مست است زمین! زیرا: خورده است بهجایِ میدر کاس ِ سر ِ هرمز، خون ِ دل ِ نوشرواننفرین می گوید. زمین مست است؛ چون که خون ِ دل ِ نوشروان را در کاسه ی سر ِ هرمز به جای می نوشیده است. بس پند که بود آنگه بر تاج ِ سر ش پیداصد پند ِ نو است اکنون در مغز ِ سر ش پنهانشاهان پندها (ادعیه) ی فراوانی را بر روی تاج ِ خودشان می نوشتند، امروز صد پند ِ نو در جمجه ی جسد ِ آن ها پنهان است. کسرا و ترنج ِ زر، پرویز و به ِ زرینبر باد شده یکسر، با خاک شده یکسانکسرا (خسرو) پرویز، پادشاهان ساسانی؛ ترنج ِ زر ساخته ی زرینی به شکل ِ ترنج که گویا عطر آگین هم بوده و در دست اش می گرفته و با آن بازی می کرده. به ِ زرین هم از همین دست. می گوید هم کسرا و هم پرویز و هم ترنج ِ زر و هم به ِ زرین، همگی بر باد شده اند و با خاک یک سان شده اند. پرویز به هر بزمی زرین تره گسترد یکرد ی ز ِ بساط ِ زر، زرین تره را بُستانپرویز، در هر بزمی میوه های زرین می گستراند و با سفره ی زرین اش، بوستانی از میوه های طلایی می ساخت. پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گوزرین تره کو برخوان؟ رو ”کَم تَرَکوا“ برخوانپرویز اکنون گم شده است. از آن گم شده کم تر گوی. میوه ی طلایی (زرین تره) کو بر سفره (خوان)؟”کَم تَرَکوا“ اشاره به آیه های 25 تا 27 سوره ی دخان است:کَمْ تَرَکُوا مِن جَنَّاتٍ وَعُیونٍ * وَزُرُوعٍ وَمَقَامٍ کَرِیمٍ * وَنَعْمَهٍ کَانُوا فِیهَا فَاکِهِینَچه قدر باغ ها و چشمه ها و کشتزارها و جایگاه های برجسته و نعمت ها بودند که در آن شاد و خندان بودند اما ناگزیر رهایشان کردندزرین تره کو بر خوان؟ رو ”کَم تَرَکوا“ بر خوان! همه چیز از میان رفت. برو و ”کَم تَرَکوا“ بخوان. و عبرت بگیر. گفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینک؟ز ایشان شکم ِ خاک است آبستن ِ جاویدانگفتی که کجا رفتند… یعنی «به نظرت الان آن تاج وران کجا رفته اند یا کجا هستند؟ که شکم ِ خاک همیشه از آن ها آبستن مانده است. لحن ِ این بیت، نوعی ابراز ِ دل تنگی برای آن تاج وران است. و انتظاری که خاک ِ آبستن، دوباره چون آنانی بزاید. بس دیر همی زاید آبستن ِ خاک آریدشوار بود زادن، نطفه ستدن آسانکسی که «خاک» او را آبستن است خیلی طول می کشد تا بتواند زاده شود. ستاندن (انعقاد) نطفه آسان است. اما تا این نطفه بتواند بارور شود و بزاید، کار دشواری است. خون ِ دل ِ شیرین است آن مِی که دهد رَز بُنز آب و گِل ِ پرویز است آن خُم که نَهَد دهقانرَز بُن درخت ِ انگور است. چیزی که مِی از آن می سازند. یعنی آن مِی که درخت ِ انگور می دهد، خون ِ دل ِ «شیرین» است. شیرین معشوقه ی «خسرو» و بوده است. وارد مقوله ی سه گانه ی عشقی یِ خسرو و شیرین و فرهاد نمی شوم چون متن را به سمتی جدا از محتوای این قصیده می کشاند. اما گذرا می توان استنباط کرد که خاقانی بر این باور بوده که شیرین از وصال خسرو خون ِ دل می خورده. که اگر ادامه دهیم، شاید ناگزیر اذعان کنیم که یکی از دلایل شکست ساسانیان، همین خودکامه گی یِ آنان بوده. در باره ی نُعمان در چند سطر پیش صحبتی کردیم که حاکم ِ دست نشانده ی ساسانیان در بلاد ِ عرب بود. چنان بود که ملوک ِ پارسیان از ولایت ها طلب ِ زنانی میکردند و یکی از علت های سوء تفاهم این بوده که خسرو پرویز، از نعمان، دختر ِ نُعمان را و دخترانی از ولایت ِ او می خواهد و این امر میسر نمی شود. بگذریم.با تعبیر ِ خیام وار ِ این بیت، از آن بگذریم! می گوید شرابی که درخت ِ انگور می دهد، خون ِ دل ِ شیرین است و آن خُم که می نهند، از جنس ِ آب و گل ِ خسرو. چندین تن ِ جباران کاین خاک فرو خورده استاین گرسنه چشم، آخر، هم سیر نشد ز ایشاندر مقابل ِ بیتی که عبارت ِ «تاج وران» را به کار برده بود و من تلقی لحن مثبت کردم، این بار از «جباران» نام برده است که لحن منفی است. می گوید همان سان، این خاک، تن ِ جباران را هم فرو می خورد. این گرسنه چشم، از جباران هم سیر نمی شود. آنها هم سرنوشتشان مرگ خواهد بود. از خون ِ دل ِ طفلان سرخاب ِ رخ آمیزداین زال ِ سپید ابرو وین مام ِ سیه پستاندر باره ی زمینی که می کُشد و می گیرد بد گفته است. می گوید که این پیرزن سپید ابرو و این مام ِ سیه پستان، سرخاب ِ رخ ِ خودش را از خون ِ دل ِ طفلان می آمیزد. خون در معنای اصلی خود، رنگ ِ سرخاب است و در معنای کنایی خود (خون ِ دل)، رنج و اندوه ِ کودکان را اشاره می کند. خاقانی ازین درگه دریوزهیِ عبرت کنتا از در ِ تو زین پس دریوزه کند خاقانخاقانی، از این درگاه طلب ِ پند و عبرت کن تا پس از این شاهان به طلب نزد ِ تو بیایند. امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشهفردا ز ِ در ِ رندی، توشه طلبد سلطاندر ادامه ی بیت ِ پیشین است. می گوید اگر امروز رندی از شاه (شاهان کهن ِ طاق ِ کسرا) توشه بخواهد، فردا از در ِ رندی، شاهان توشه خواهند خواست. هیچ ادعایی نمی کنم اما به ذهنم رسید که ممکن است اشاره ای به یزدگرد سوم (آخرین پادشاه ساسانی) باشد که در نهایت ناگزیر شد تا در خانه یِ آسیابانی پناه گیرد. گر زاد ِ ره ِ مکّه، توشه ست به هر شهریتو زاد ِ مدائن بَر تحفه زِ پی ِ شرواناگر آذوقه ئی که از مکه می آورند، در هر شهری تحفه است، تو آذوقه ی مدائن را به شِروان (شهر ِ شاعر) تحفه ببر. هر کس بَرَد از مکه سُبحه زِ گِل ِ حمزهپس تو ز ِ مداین بَر تسبیح ِ گِل ِ سلماننمی دانم که این بیت های اخیر در اصل قصیده بوده یا بعد اضافه شده، اما هر آنچه در متون هست را با هم بخوانیم.همه، تسبیح ِ تربت ِ حمزه را از مکه با خودشان می برند، اما تو، از مداین تسبیح ِ خاک ِ سلمان را ببر. سلمان فارسی در اواخر عمر والی مداین بود و آرامگاه او نیز آنجا واقع است. این بحر ِ بصیرت بین. بی شربت از او مگذرکز شطّ ِ چنین بحری لب تشنه شدن نتواناین بیت های آخر هیچ به قدرت خود قصیده نیستند! اِخوان که ز ِ راه آیند، آرند رهآوردیاین قطعه رهآورد است از بهر ِ دل ِ اِخواندوستان از سفر که می آیند، با خودشان ره آوردی می آورند و ره آورد ِ من این قطعه است. بنگر که در این قطعه چه سِحر همیراندمهتوک ِ مُسبِّحدل، دیوانهی عاقل جانمهتوک شاید یعنی کسی که مورد هتک و پرده دری قرار گرفته. به هر حال شعری است که بعید است حساسیت برانگیز نبوده باشد. مهتوک به معنی درگذشته هم هست. شاید برای ما آیندگان این جمله را گفته است. مسبح دل، کسی که دل اش مشغول ِ تسبیح است.و واقعیت هم همین است که بنگر که در این قطعه، خاقانی چه سحری همی رانده است.
ناشناس
سجاد
کیارش و.ش
پوریا
دهگان
فرهاد
شاهین
سهیل قاسمی
علی
پیمان
علی عباسی
حسن اسماعیلی
حسن اسماعیلی
موسی روستایی
توانای دانا
دکتر امین لو
فرهاد
مجتبا
مزدک
مرزبان
مرزبان
مرزبان
مرزبان
مرزبان
مرزبان
مرزبان
مرزبان
فرید صحنه
رضا زندمنفرد
نیکفر
افسانه چراغی
افسانه چراغی
امید باصری
پاسخ شنوی ز ایوان زبان اشک،منظورش،زبان احساس و زبان عاطفه هست و مخاطب را دعوت میکند به اینکه در وضعیتی که قرار گرفته،بی مناسبت نیست که گاهی،قطره اشکی که از سر احساسات،بریزی و به این ترتیب،با مدائن سخن بگی،آواز بده ایوان را،یعنی مثلا اون رو صدا بزنی،اون رو مخاطب قرار بدی، تا بو که به گوش ِ دل
پاسخ شنوی ز ایوان،بوکه قید است به معنای شاید که،امید که،در فارسی قید تمنّی و ترجّی و قید شاید،محسوب می شود،گوش دل
پاسخ شنوی ز ایوان،منظور از دل اون،حس درونی هست،اون ندایی است که در اندرون و در جوف وجود انسان با انسان صحبت میکنه،حس میده،میگه که بد نیست گاهگاهی با احساسات خودت،قطره اشکی نثار ایوان مدائن کنی،با او صحبت کنی،باشد که از درون خود احساس کنی که ایوان مدائن هم با همه بی زبانی اش،داره دعوت تو را جواب میده،با تو صحبت میکنه (تخیل ظریف شاعرانه)
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
امید باصری
کسری عسکری
علی دادمهر
علی دادمهر
نردشیر
احسان
احمد تقی بیگی
امین