
خاقانی
شمارهٔ ۷۵ - قصیده
۱
مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
۲
آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمهٔ نشاط به صحرای غم زند
۳
وز بهر آنکه نیست شود هرچه هست اوست
ختم وجود بر سر کتم عدم زند
۴
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند
۵
بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد
وانگه به دست راست بر آن بیش، کم زند
۶
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند
۷
و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند
۸
خاقانی این سراب که داند که مردوار
زین خاکدان به بام جهان بر علم زند
تصاویر و صوت


نظرات