
خاقانی
غزل شمارهٔ ۱۰۰
۱
هر زمانی بر دلم باری رسد
وز جهان بر جانم آزاری رسد
۲
چشم اگر بر گلستانی افکنم
از ره گوشم به دل خاری رسد
۳
نیست امیدم که در راه دلم
شحنهٔ امید را کاری رسد
۴
نیستم ممکن که در باغ جهان
دست من بر شاخ گلناری رسد
۵
آسمان گر فیالمثل پاره کنند
زان نصیب من کلهواری رسد
۶
زخمها را گر نجویم مرهمی
آخر افغان کردنم باری رسد
۷
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد
۸
پی گرفتم کاروان صبر را
بو که خاقانی به سرباری رسد
نظرات