
خاقانی
غزل شمارهٔ ۱۴۲
۱
سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی در نگیرد
۲
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد
۳
غلامش خواستم بودن، دلم گفت
که این دم با چنوئی درنگیرد
۴
چه جوئی مهر کینجوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد
۵
بر آن رخ اعتمادش هست چندانک
چراغ از هیچ روئی درنگیرد
۶
ازین رنگین سخن خاقانیا بس
که با او رنگ جوئی در نگیرد
نظرات