
خاقانی
غزل شمارهٔ ۱۶۴
۱
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
۲
شادی به روی آنکه به روی تو جام می
از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
۳
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
۴
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان
از دست روزگار دوال ستم خورد
۵
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد
گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد
۶
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی
خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد
۷
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست
او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد
تصاویر و صوت



نظرات