
خاقانی
غزل شمارهٔ ۱۸۴
۱
با درد تو کس منت مرهم نپذیرد
با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد
۲
تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست
کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد
۳
آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان
در عرض وی انگشتری جم نپذیرد
۴
پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را
دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد
۵
بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست
بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد
۶
در معرکهٔ عشق تو عقلم سپر افکند
کان حمله که او آرد رستم نپذیرد
۷
گفتی سر خاقانی دارم به سر و چشم
ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد
نظرات