
خاقانی
غزل شمارهٔ ۲۲۴
۱
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم
۲
ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
۳
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم
۴
از همنفسان مرا چراغی است
زان هیچ نفس زدن نیارم
۵
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم
۶
چون همنفسی کنم تمنا
بر آینه چشم برگمارم
۷
ترسم ز نفاق آینه هم
زان نتوانم که دم برآرم
۸
خاقانیوار وام ایام
از کیسهٔ عمر میگزارم
نظرات