
خاقانی
غزل شمارهٔ ۲۳۳
۱
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیدهام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیدهام
۲
دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیدهام
۳
بیمیانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابهها بنمودهام لبیکها بشنیدهام
۴
گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیدهام
۵
از نحیفی همچو تار رشتهام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیدهام
۶
گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریدهام
۷
او مرا بیزحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیدهام
نظرات