
خاقانی
غزل شمارهٔ ۲۶۸
۱
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
۲
بنالم کآرزوبخشی ندیدم
بگریم کآشنارویی ندارم
۳
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
۴
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
۵
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
۶
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
۷
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
۸
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
۹
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
۱۰
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
۱۱
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
نظرات