
خاقانی
غزل شمارهٔ ۳۴۶
۱
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
۲
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
۳
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
از کار بازماند همچون بت از خدائی
۴
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
۵
از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی
وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
۶
تبهای هجر دارم شبها بینوائی
تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
۷
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی
از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
۸
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی
تصاویر و صوت

نظرات