
خاقانی
غزل شمارهٔ ۳۶۶
۱
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف میبری
۲
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
۳
هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای
هم پردهای که دوزی هم خود همی دری
۴
از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری
۵
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری
۶
از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری
۷
خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
تصاویر و صوت

نظرات