خاقانی

خاقانی

غزل شمارهٔ ۳۸۹

۱

داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی

یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی

۲

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی

۳

آه سوزان کز ره دل می‌برم سوی دهان

سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی

۴

هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست

من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی

۵

در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی

گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی

۶

جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود

چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی

۷

پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من

حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی

۸

گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه

نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی

۹

گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی

چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی

۱۰

هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد

نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی

۱۱

کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج

آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی

تصاویر و صوت

دیوان خاقانی شروانی به اهتمام دکتر میر جلال‌الدین کزازی ـ ج ۲ (غزلها، قطعه ها، چارانه ها و سروده های عربی) - خاقانی شروانی - تصویر ۳۱۳

نظرات