
خاقانی
غزل شمارهٔ ۴۲
۱
عیسیلب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
۲
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی
کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
۳
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم
کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
۴
من چون کبوتران به وفا طوقدار او
او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
۵
از جور یار پیرهن کاغذین کنم
کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت
۶
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت
۷
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب
گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت
تصاویر و صوت


نظرات
مصطفی حسینی