
خاقانی
غزل شمارهٔ ۷۷
۱
به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست
سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست
۲
برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت
درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست
۳
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست
۴
فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد
تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست
۵
مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست
به امید این حدیث چگونه توان نشست
تصاویر و صوت

نظرات