خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بخش ۱۰۴ - در چگونگی فرهنگ دیو با تمرتاش

۱

سراینده نامه دلگشای

چنین گفت از آن گرد رزم‌آزمای

۲

که چون از بر نامور پهلوان

شبی تیره سوی ختا شد روان

۳

یکی هفته می‌رفت زورق در آب

به هشتم چو بنمود رخ آفتاب

۴

بدو رهنمون گفت کای نامدار

رسیدی به نزدیک دریاکنار

۵

بسی شاد شد دیوزاده ازین

ز شادی برو برگرفت آفرین

۶

چو زورق ز دریا به ساحل رسید

بدو رهنمون آفرین گسترید

۷

که ایدون تو بردار زی شهر را

کز ایدر شوم من سوی بارگاه

۸

چو بشنید آن شیر با گیر و دار

روان شد سوی آن ده و آن حصار

۹

چو آمد به ده آن یل پاک‌ دید

تو گفتی که شد روز محشر پدید

۱۰

ازو شد همه ده پر از رستخیز

گرفتند یکسر ز بیمش گریز

۱۱

بگفتا مترسید و گوئید راست

که آن مهوش گل جبین در کجاست

۱۲

یکی پیشتر رفت پوزش‌نمای

بپرسید از آن گرد فرخنده رای

۱۳

که گر از پری‌دخت پرسی خبر

همان از قمرتاش پرخاش‌خر

۱۴

به نیک اختری داستان زن یکی

ازیشان خبرده مرا اندکی

۱۵

دعا کرد آن مرد کای شیر زوش

بگویم تو را راز بگشای گوش

۱۶

به گیتی قمرتاش پرخاشخر

بود شاه چین را برادر پدر

۱۷

ازو شاه چین است همواره شاد

که باشد خطا شهنشاه راد

۱۸

پری‌دخت فغفور را دختر است

به مه‌پیکری شهره کشور است

۱۹

از ایران مگر سام پرخاشجوی

ز عشق پریوش به چین کرد روی

۲۰

شه چین ابا لشکر بی‌شمار

ز رزمش گریزان شده چند بار

۲۱

از آن پس در آشتی کوفتست

به نیرنگ با سام آشوفتست

۲۲

روان کرد او را به دریای چین

که جوید ز جنگ نهنکال کین

۲۳

ز چین چون شد آن گرد رزم‌آزما

پری‌دخت آمد به شهر ختا

۲۴

قمرتاش چون یافت زان آگهی

به گردون رسیدش کلاه مهی

۲۵

چو گنج اندر ایوان او را نهفت

ز مستی همان شب بدو گشت جفت

۲۶

به دل گفت باز این شگفت است در

که مر سام را اندر آمد به سر

۲۷

همانگه پری‌پیکر دل‌ربا

بسی دور بوده ز راه وفا

۲۸

چه خوش گفت دانای فرهنگ‌جو

که از زن بپرهیز و یاری مجوی

۲۹

دگر گفت کان ماه خوبان عهد

به عزم ختا چون نشسته به مهد

۳۰

بدینگونه با خویش داده قرار

که شد سام یل از پی کارزار

۳۱

اگر چند او است در رزم نیو

برو چیره گردد نهنکال دیو

۳۲

ازین رو چنین سر برافراشتست

به مهر قمرتاش برساختست

۳۳

چه سان بازگردم کنون سوی سام

چه گویم بر پهلوان این کلام

۳۴

دگر گفت مانا که این بی‌فروغ

مرا بازدارد ز گفت دروغ

۳۵

بباید پژوهش نمودن بسی

طلب کردن این راز از هر کسی

۳۶

بدان مرد زد بانگ کای بدگهر

دگرگونه راندی سخن سر به سر

۳۷

کنون شمع جانت کنم بی‌فروغ

نمانم که گوئی ازین پس دروغ

۳۸

چو فرهنگ جنگی درآمد ز جا

طلب کرد آن مرد چندین گواه

۳۹

همه بازگفتند زانسان سخن

که اول مر آن مرد افکند بن

۴۰

از آن پس مر آن مرد از جا بخاست

همی خورد سوگند کاین هست راست

۴۱

چنین دهقان دانش نما

که چون لاله‌رخ شد به سوی ختا

۴۲

به ره بر به ناخن خراشید روی

ز اندوه هم دم همی کند موی

۴۳

چنین تا درآمد به ایوان شاه

تمرتاش ز ایوان درآمد به گاه

۴۴

همه موبدان را برخویش خواند

سران را به کرسی زر برنشاند

۴۵

ببستند عقدی به آئین خویش

ببخشید گوهر ز اندوه بیش

۴۶

شبانگه بیامد به دل مهرجوی

که تا پرده بردارد از روی اوی

۴۷

پریوش بدو اندر آورد دست

ز کارش تمرتاش را دل بخست

۴۸

بدو گفت کای مایه دلخوشی

سزد گر بتابی رخ از سرکشی

۴۹

چه بد کرده‌ام در جهان باز گوی

که از من نهفتی همی روی و موی

۵۰

همانا که با من دلت نیست رام

سرت هست در بند فرخنده سام

۵۱

ز گفتش پریوش بر آشفت سخت

بدو گفت کای شاه بیداربخت

۵۲

همانا که در سر نداری خرد

نه پیموده‌ای ره سوی نیک و بد

۵۳

اگر چه چو فغفور داری منش

زبان را میاور سوی سرزنش

۵۴

بر من ازین پس مبر نام سام

که با او دلم نیست در دهر رام

۵۵

تو نیز این گمان را ز دل دور ساز

همیشه به نیک‌اختری سور ساز

۵۶

ز سام است مر دیده‌ام بی‌فروغ

بداندیش می‌ساخت زین‌سان دروغ

۵۷

تمرتاش گفتش که این است راست

بگو تا که این سرکشی از چه خاست

۵۸

به پاسخ پری‌دخت لب برگشاد

تمرتاش را گفت ای شاهزاد

۵۹

یکی روز آمد بر من پدر

یکی تازیانه مرا زد به سر

۶۰

که از شهریاران کسی را بجوی

اگرچه نبوده ترا آرزوی

۶۱

برآشفتم و گفتم ای شهریار

دلم کی شود جفت را خواستار

۶۲

همان دم قسم یاد کردم به لات

به زنار و رهبان دهر سومنات

۶۳

که چون رخ به ایوان شو آورم

ز چشم آب حسرت به رو آورم

۶۴

زمان تا زمان بر خروشم چو کوس

چو سالی نشینم شوم نوعروس

۶۵

تو را باشم ایدون چو گردی حلال

ز من کام یابی سرآید چو سال

۶۶

اما ده که سالی رین بگذرد

مبادا که لاتم بدین بشکرد

۶۷

تمرتاش گفت این نباشد روا

مرا هست اکنون وصالت هوا

۶۸

بسی کام‌جو گشت و کم یافت کام

بسی لابه کرد و نشد بخت رام

۶۹

بسی خواهش آراست سودی نداشت

بر ماه‌پیکر وجودی نداشت

۷۰

سرانجام گفتش که ای نیک‌فام

چو سالی نجوئی بمن اتصال

۷۱

روانم ز اندیشه آزاد کن

به بوس و کناری مرا شاد کن

۷۲

مه قندلب پاسخ آراست باز

چنین داد نقش سخن را طراز

۷۳

که چون لب به سوگند آراستم

چنین گفتگو را بپیراستم

۷۴

که یک سال در کاخ خود شوی من

نبیند دو چشمش همی روی من

۷۵

به دامن‌ورم دست کمتر زند

اگرچه به مه ناله برتر زند

۷۶

یکی یاد کن در جهان خشم لات

که گر کام جوئی نبینی ثبات

۷۷

تمرتاش چون دید کان سیمبر

زمانی نپیچد ز سوگند سر

۷۸

به ناکام رخ تافت از بخت خویش

بیامد بخوابید بر تخت خویش

۷۹

پریوش بدین چاره زو شد رها

به گنجش نبرد راه پی اژدها

۸۰

ز مشرق چو آن صبح صادق دمید

پدیدار گردید تابنده شید

۸۱

نهفتند آن راز را محرمان

بگفتند شه شد ز مه کامران

۸۲

مهان یکسره زین خبر یافتند

ز شادی بر شاه بشتافتند

۸۳

بگفتند کای شاه فرخنده کام

پریوش ابا شوی خود گشت رام

۸۴

رخ شاه ازیشان چو گل تازه شد

همه شهر از آن پس پر آوازه شد

۸۵

چو شاه از سمن بوی گردید شاد

رسیدست دستش به گنج مراد

۸۶

از آن بد که آن مردم ده تمام

به فرهنگ گفتند شه یافت کام

۸۷

دل دیوزاده درآمد ز جای

دگر باره زد با دل خویش رای

۸۸

که باید مرا شد به سوی ختا

به دل گفت آن گرد رزم‌آزما

۸۹

بگفت و برون شد از آن جا چو باد

به سوی ختا در زمان رو نهاد

۹۰

همی رفت آسوده و پویه پوی

ز گشت سپهری دژم کرده روی

۹۱

دلش از شهنشاه چین پر ز قهر

چنین تا یکی میل ماندش به شهر

۹۲

ز ناگه سواری پدیدار شد

که از روی او دشت گلنار شد

۹۳

نشسته چو شاهان بر اسبی نوند

به دست اندرش باز زرین کمند

۹۴

سرا پای در ساز زر گشته غرق

ختائی یکی تاج بودش به فرق

۹۵

کمر بسته چون نامور خسروان

بر اسب او شیر مردان روان

۹۶

پس آن بلنداختر کامکار

ز ناگه پدیدار شد صد سوار

۹۷

شگفتی فروماند فرهنگ راد

چنین با دل خویشتن کرد یاد

۹۸

که این نوجوان هست شاه ختا

کزینسان سوی سیر دارد هوا

۹۹

همان به که سازم برو بر کمین

ز افراز اسبش زنم بر زمین

۱۰۰

ببندم دو بازوش از کین و قهر

چو صرصر از آن پس شوم سوی شهر

۱۰۱

مگر یابم از ماهوش آگهی

که روز غمم را شود کوتهی

۱۰۲

بگفت و کمین کرد در پیش راه

ز رازش کجا آگهی داشت شاه

۱۰۳

بدان سان که شد روی بختش دژم

سمند نوندش ازو کرد رم

۱۰۴

تمرتاش را بر زمین چنان

که شد بیهش و رفتش از کف عنان

۱۰۵

سواران از نیز بگریختند

به فرهنگ یل درنیاویختند

۱۰۶

همی گفت هر یک بد آمد به ما

که آمد نهنکال سوی ختا

۱۰۷

ولی دیو آزاده یازید دست

ز نیرو تمرتاش را دست بست

۱۰۸

دلش بود از کار او چون ستوه

ببردش ز هامون به بالای کوه

۱۰۹

درآویختش سرنگون بر درخت

از آن پس بدون گفت کای تیره‌بخت

۱۱۰

چه کردی پری‌دخت را باز گوی

متاب از ره راستی هیچ روی

۱۱۱

همی گفت با او تمرتاش راز

برآشفت فرهنگ گردنفراز

۱۱۲

همی زد مر او را که بر گوی راز

اگر نه به آن خالق بی‌نیاز

۱۱۳

که از ضرب تیغت کنم ریز ریز

به شهر ختا افکنم رستخیز

۱۱۴

چو بیچاره شد راز را از نهفت

سراسر به فرهنگ جنگی بگفت

۱۱۵

چو دانست فرهنگ کان سیمبر

به حیلت بپیچیده از شاه سر

۱۱۶

بسی شاد گردید و رخ برفروخت

همی بخت بد را دو دیده بدوخت

۱۱۷

از آن سو سواران چو بگریختند

دگر با خرد اندر آمیختند

۱۱۸

به یک جا سراسر شدند انجمن

براندند زین سان سمند سخن

۱۱۹

که هستیم یکسر سرافراز و نیو

سوی جنگ آمد یکی نره دیو

۱۲۰

شهنشاه ما ماند در چنگ او

چرا ما نکردیم آهنگ او

۱۲۱

همان به که تازیم زی اهرمن

به جنگ اندر آن گرز خارا شکن

۱۲۲

بکوشیم و شه را به چنگ آوریم

ابا دیو داد و نه جنگ آوریم

۱۲۳

و یا جان نثار شهنشه کنیم

به خود روز اندوه کوته کنیم

۱۲۴

که بی روی شه زندگی مشکل است

ز شه کام نام‌آوران حاصل است

۱۲۵

سبک روی برتافتند از گریز

براندند بر دشت اسب ستیز

۱۲۶

نگه کرد فرهنگ ز افراز کوه

بدید آنکه آمد به کین آن گروه

۱۲۷

همی خواست تارخ نهد سوی جنگ

همان بر دلیران کند کار تنگ

۱۲۸

خرد برزدش نعره کای نیک‌بهر

مکن جنگ ز ایدر روان شو به شهر

۱۲۹

چو صرصر درآمد به شهر ختا

دل از گردش چرخ در ماجرا

۱۳۰

هر آن کس که دیدار او را بدید

چو آهوی وحشی ازو در رمید

۱۳۱

غریوی به شهر ختا درفتاد

که چون او ندارد جهان خود به یاد

۱۳۲

برفتند مردم به بام سرا

همه شهر ز افغان درآمد ز جا

۱۳۳

خبر شد همانگه به سوی حرم

که آمد سوی شهر دیو دژم

۱۳۴

نهنکال آمد به شهر اندرون

که ریزد ز جنگاوران جوی خون

۱۳۵

پری‌دخت گفتا که آن اهرمن

چو پوشیده گوئید یکسر سخن

۱۳۶

چه باشد ز حربه به دست اندرش

چگونه بود صورت و پیکرش

۱۳۷

بگفتندبا او که ای رشک ماه

بود روی آن دیو وارون سپاه

۱۳۸

به تن کوه برز است رویش چو قیر

قبائی به بر کرده از چرم شیر

۱۳۹

گران چوب دستیش باشد به جنگ

کلاهیش بر سر ز چرم پلنگ

۱۴۰

به جای کمر بسته زنجیر زر

زده دامن جامه را بر کمر

۱۴۱

بدانست مهوش که آن نامدار

بود گرد فرهنگ خنجرگذار

۱۴۲

بزد دست بر دست و از جا بجست

بدان سان که برق از ثریا بجست

۱۴۳

همی گفت ای نامور خادمان

که هستید یکسر مرا همدمان

۱۴۴

ممانید کان در شبستان شاه

درآید مرا دررباید ز گاه

۱۴۵

غلامان پی رزم بشتافتند

ز ویله دل کوه را کافتند

۱۴۶

چو از خادمان شد شبستان تهی

به زیر آمد از تخت سرو سهی

۱۴۷

پرستندگان در هم آویختند

همی خاک بر فرق سر ریختند

۱۴۸

که مانا سر رزم داری هوا

سزد گر بتابی رخ از ماجرا

۱۴۹

مبادا که گیرد تو را دیو نر

تمرتاش را زین بد آید به سر

۱۵۰

خروشید و گفت ای پرستندگان

به آئین خدمت سرافکندگان

۱۵۱

نهنکال بهر من آمد به شهر

بترسم که سازد مرا نوش زهر

۱۵۲

همان به که بر باره بادپا

برآیم روم نزد شاه ختا

۱۵۳

و یا آن که سازم رخ خود نهان

بجوید مرا و نیابد نشان

۱۵۴

بگفت این و آمد ز ایوان برون

کشیده یکی خنجر آبگون

۱۵۵

کشیدند باره همانگه ز جای

دلش سوی فرهنگ یل داشت رای

۱۵۶

چو چندین در آن دشتگه ره سپرد

به ناگه ز فرهنگ یل باز خورد

۱۵۷

ورا دید ماننده پیل مست

گرفته به گردون درون چوبدست

۱۵۸

ز خون یکسره کوه را کرده جوی

ز رزمش دلیران بپیچیده روی

۱۵۹

برانگیخت اسب و سرش باز شد

به جنگ‌آوری با وی انباز شد

۱۶۰

ندانست و نشناخت فرهنگ هیچ

همی خواست سازد نبردش بسیچ

۱۶۱

در آشنائی بزد ماهروی

ورا باز دانست پیکار جوی

۱۶۲

بتابید رخ دیوزاده ز قهر

برون رفت با ماه پیکر ز شهر

۱۶۳

از آن سو سواران ناوردخواه

برفتند تازان به نزدیک شاه

۱۶۴

بدیدنش آویخته بر درخت

برآشفته بر وی درخشنده بخت

۱۶۵

همانگه به زیر آمدند از سمند

گشودندش از آن درخت بلند

۱۶۶

بگفتند یکسر که ای شاه نیو

جهان شد پر آشوب از آن نره دیو

۱۶۷

یکی بانگ زد شه برایشان ز درد

پس آنگاه رخسارگان کرد زرد

۱۶۸

کجا رفت بر گو ستیزنده دیو

که بر جانتان اوفتاده غریو

۱۶۹

که نبود ز مردی شما را نشان

ندارید گوهر ز گردنکشان

۱۷۰

بیامد یکی زنگی از نزد سام

همه روز من ساخت او تیره شام

۱۷۱

شما رخ نهفتید از مرد نیو

چهان شد پر آشوب از آن نره دیو

۱۷۲

فکندند سر نامداران به پیش

شهنشه بگفت آنچه بد کم و بیش

۱۷۳

دگر گفت کان زنگی بدگهر

روان شد به شهر از پی سیمبر

۱۷۴

بباید یکی چاره انگیختن

درفش از بر مه برآویختن

۱۷۵

به پاسخ سوارافکنان سر به سر

بگفتند کای شاه والاگهر

۱۷۶

یکی لشکری باید انگیختن

وز آن پس ورا خون ز تن ریختن

۱۷۷

سر ره گرفتند از آن دیو سار

نباید که تا جان برد زین دیار

۱۷۸

چو زین گونه گفتار آراستند

همان‌گاه کارآگهان خواستند

۱۷۹

ز دروازه‌های دگر سوی شهر

فرستادشان شاه فرخنده بهر

۱۸۰

که تا لشکر آرند زی شهریار

ببندند ره را بدان رزمساز

۱۸۱

برفتند کارآگهان سپاه

دمادم بیامد سپه سوی شاه

۱۸۲

سپاهی بر کوه انبوه شد

کز آن پیکر کوه نستوه شد

۱۸۳

رده برکشیدند و تیغ آختند

درفش ستیزنده افراختند

۱۸۴

بپوشید اسباب پیکار شاه

ستادند نزدش سران سپاه

۱۸۵

رسیدند فرهنگ و مهوش ز شهر

یکی همچو نوش و یکی همچو زهر

۱۸۶

پریوش چو آن لشکری را بدید

سوی دیوزاده یکی بنگرید

۱۸۷

بگفتا که از بهر من ای دلیر

به شهر ختا آمدی همچو شیر

۱۸۸

فراوان به تن رنج برداشتی

چنان راه دشوار برداشتی

۱۸۹

مرا از نهان آوریدی به دست

وز آن شد تو را نوش یکسر کبست

۱۹۰

کنون رنج تو شد همه بی‌بها

که بسته است ره پادشاه ختا

۱۹۱

صف لشکرش را نگه کن یکی

تن خود به کین برگرا اندکی

۱۹۲

بترسم که ما را به دست آورند

وز آن پس ابا خاک پست آورند

۱۹۳

تو گر می‌توانی به کین رخ بتاب

مباداکه بختت درآید به خواب

۱۹۴

ازو دیوزاده بخندید و گفت

که با دل مکن زین نشان بیم جفت

۱۹۵

من از پیش سالار رزم‌آزما

از آن رخ نهادم به شهر ختا

۱۹۶

که بر لشکر شه شکست آورم

تو را از نهانی به دست آورم

۱۹۷

کنون چون مرا بخت گردید یار

تو هستی جهانجوی را خواستار

۱۹۸

نتابیم از رزم و پیکار روی

جهان تیره سازیم بر جنگجوی

۱۹۹

کنون تو مکن رزم و کین را هوس

نگه دار بر جا عنان فرس

۲۰۰

ببین تا پیاده یکی مرد گرد

چه سازد گه کینه و دستبرد

۲۰۱

شکر لب بدو گفت کای نامور

ز گفتار بیهوده برتاب سر

۲۰۲

کجا این پسندد جهان آفرین

که تنها تو جوئی همی رزم و کین

۲۰۳

من از دور استاده نظاره‌گر

تو با لشکر گشن پرخاشخر

۲۰۴

بگفت و برانگیخت اسب نبرد

بدان لشکر نامور حمله کرد

۲۰۵

برو دیوزاده گرفت آفرین

از آن پس چو شیر اندر آمد به کین

۲۰۶

پیاده درآمد به نزد سپاه

جهان ساخت بر نامداران سپاه

۲۰۷

چو آن شیر نر شد نبرد آزما

گرفتند دورش یلان ختا

۲۰۸

بدان سان بدو لشکر انبوه شد

که بر جا تو گفتی که نستوه شد

۲۰۹

خروشید ناگه چو نر اژدها

که کس از نبردش نیابد رها

۲۱۰

به گیتی یکی بنده‌‌ام سام را

ز شیران برآرم به کین نام را

۲۱۱

نیندیشم از لشکر بیکران

به خاک اندر آرم سران را سران

۲۱۲

منم دیوزاده که هنگام کین

تن اژدها را زنم بر زمین

۲۱۳

پدر بد قران دلاور که اوی

نپیچد از کس گه رزم روی

۲۱۴

کجا بود او را پدر متهراس

که بودند شاهان ازو در هراس

۲۱۵

بگفت و ز ضرب گران چوبدست

درافتاد در سرکشان پیل مست

۲۱۶

پری‌دخت چون سوی پرخاش شد

ز ناگه به نزد تمرتاش شد

۲۱۷

تمرتاش چون بر سمندش بدید

یکی نعره‌ای از جگر برکشید

۲۱۸

بدو گفت کای دختر شوخ‌چشم

چرا رخ نهادی سوی کین و خشم

۲۱۹

نگفتی دلم نیست با سام رام

ز بت هست پیمان و عهدم تمام

۲۲۰

کنون با غلامش کجا می‌روی

بدین سان چرا از خطا می‌روی

۲۲۱

بت قندلب نعره برزد بدوی

کزین گفته زشت برتاب روی

۲۲۲

مرا مهر سام است در دل نهان

که گردم ز درویش هر دم نوان

۲۲۳

تو را در دل آن بد که نابرده رنج

به دست اندر آری گرانمایه گنج

۲۲۴

من آن گنج از تو نهان داشتم

به چاره سر از چرخ بگذاشتم

۲۲۵

چو از سام آمد برم آگهی

درآمد به اندیشه‌ها کوتهی

۲۲۶

کنون زان نشستم به اسب سمند

که رو آورم سوی آن ارجمند

۲۲۷

نشان گرانمایه گنجش دهم

مهی گنج از بهر رنجش دهم

۲۲۸

تو چون اژدها سر برافراختی

پی کین گشن لشکری ساختی

۲۲۹

ببستی چو شیر دژآگاه راه

که تا سازی این روز روشن سیاه

۲۳۰

بگفت این و آهنگ پرخاش کرد

ازین رو به سوی تمرتاش کرد

۲۳۱

تمرتاش با نیزه جان ستان

بیامد به نزد پریوش دمان

۲۳۲

به تندی برو نیزه را کرد بند

نجنبید بر زین مر آن ارجمند

۲۳۳

نشان بر پی رزم او چاره کرد

بزد تیغ و آن نیزه را پاره کرد

۲۳۴

وز آن پس برانگیخت باره ز جا

برآویخت با پادشاه ختا

۲۳۵

تمرتاش ناگه برآهیخت تیغ

برآمد بدو چون خروشنده میغ

۲۳۶

پریوش نهان شد به زیر سپر

بزد بر سپر شاه پرخاشخر

۲۳۷

پری دخت افتاد بر خاک خوار

دگر ره ز جا جست همچون شرار

۲۳۸

تمرتاش بر کرد اسب نوند

درآورد او را به خم کمند

۲۳۹

چو مهوش بسی کارزار آمدش

به ناگاه فرهنگ یار آمدش

۲۴۰

نظر کرد او را بدان سان بدید

دلش همچو آتش ز جا بردمید

۲۴۱

خروشید و آمد بر شاه زود

بزد چنگ و شه را ز زین درربود

۲۴۲

وز آن پس یکی ویله برزد بدوی

چنین گفت کای گرد پیکارجوی

۲۴۳

به لشکر بگو تا بجویند جنگ

وگرنه جهان را کنم بر تو تنگ

۲۴۴

همانگه به لشکر چنین گفت شاه

که رخ باز تابید از کینه خواه

۲۴۵

سپه رخ چو برتافت از رزم و کین

بزد شاه را در زمان بر زمین

۲۴۶

وز آن پس ببستش به خم کمند

سپه یکسره شد ازو دل نژند

۲۴۷

چنین گفت جنگی تمرتاش را

که چون دیدی این رزم و پرخاش را

۲۴۸

سزد گر بگوئی که پرده‌سرای

به فرهنگ یل گفت کای نیک رای

۲۴۹

دو روزی به دشت ختا در بمان

که گردیم یکسر ز می شادمان

۲۵۰

تمرتاش را نیز سازیم رام

شتابیم آنگه به نزدیک سام

۲۵۱

پری‌دخت و فرهنگ در این سخن

شب آمد پراکنده شد انجمن

۲۵۲

تمرتاش را گفت فرهنگ گرد

که ای نامور شاه با دستبرد

۲۵۳

سر بخت فرخ درآمد به خواب

ز نیک اختری روی از بت بتاب

۲۵۴

خدای جهان را پرستنده گرد

همه رسم و آئین بت درنورد

۲۵۵

تمرتاش از وی بگرداند روی

که دیگر چنین گفتگوها مگوی

۲۵۶

چرا روی برتابم از دین بت

مرا فرخی هست از آئین بت

۲۵۷

ز گفتش برآشفت فرهنگ راد

ز آشفتگی پاسخ او نداد

۲۵۸

سحرگه تمرتاش در شد به خواب

ز بدبختی خود دو چشمش پر آب

۲۵۹

به خواب اندرآن دید کز روی دشت

دلاور سواری پدیدار گشت

۲۶۰

نشسته بر افراز اسب سیاه

قدش سرو بر سرو تابنده ماه

۲۶۱

پس او سواری نشسته به بور

برآراسته تن چو مردان هور

تصاویر و صوت

نظرات