خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بخش ۱۶۵ - چگونگی سام با مرغ آتش‌افشان

۱

از آنجا بیامد به پای حصار

از آهن یکی باره بد استوار

۲

یکی پیل بر برج و مرغی به سر

همه پیکرش سیم و بالش ز زر

۳

به همراه خورشید می‌گشت باز

به هر ساعتی نعره می‌کرد ساز

۴

چو مرغ دلاور بدو بنگرید

یکی چرخ زد نعره‌ای برکشید

۵

که سام نریمان تو شاد آمدی

درین حصن فرخ چو باد آمدی

۶

به کام دلت باد دور زمان

بوی خرم از بخت و دل شادمان

۷

بدو گفت شمسه که ای شیر جنگ

بینداز این را به تیر خدنگ

۸

ولیکن چنان کن که ناید خطا

که سنگ سیه گردی ای با وفا

۹

اگر بر سه تیرش نینداختی

چنان دان که خود کار خود ساختی

۱۰

که سنگ سیه گردی اندر زمان

غراب سیه با تو ای پهلوان

۱۱

سپهبد چو بشنید حیران بماند

به یزدان دو دست دعا برفشاند

۱۲

چنین گفت کای داور داوران

رساننده رزق روزی‌خوران

۱۳

بلند آسمان را بلندی ز تست

تنومند را زورمندی ز تست

۱۴

ز آبی کنی صورت شوخ و شنگ

ز خاری گلی را دهی بوی و رنگ

۱۵

اگر مور در دیده‌اش نور تست

اگر پشه در پای او زور تست

۱۶

نباشد اگر لطف تو یاورم

من خاکی از ذره‌ای کمترم

۱۷

به فرت کزین عقده پر بلا

شوی دستگیر من مبتلا

۱۸

بگفت این و آنگه کمان برکشید

خدنگی ز ترکش به زه برکشید

۱۹

عقاب سبک‌بال چون شد ز دست

خطا کرد و نامد مرادش به دست

۲۰

غراب سیه تا به زین شد به سنگ

سپهبد برفت از گل روش رنگ

۲۱

خجل شد ز بازوی و دست و کمان

پناهید بر داور داوران

۲۲

دگر ره خدنگی به زه برنهاد

بینداخت و نارفت هم بر مراد

۲۳

غرابش بشد سنگ و خود تا به ناف

دلاور به خود گفت از خود ملاف

۲۴

به باد است هر نام کاندوختی

خود از بهر خود جامه‌ای دوختی

۲۵

چو شمسه چنان دید حیران بماند

ز دو دیدگان خون دل برفشاند

۲۶

ز سر مغفر انداخت و دست نیاز

برآورد ابر درگه بی‌نیاز

۲۷

همان سام برداشت دست دعا

همی گفت کای داور رهنما

۲۸

پناهم توئی ای پناه همه

مرادم ده ای پادشاه همه

۲۹

غلط رد مکن تیر من بر هدف

مدد ده که یارم بیارم به کف

۳۰

بگفت این و بر ترکش آورد چنگ

برآورد تیری ز رخ رفته رنگ

۳۱

چو سوفار بر زه بشد جایگیر

رخ آورد بر داور دستگیر

۳۲

زه و دست سوفار چون هم گرفت

ستون چپ و راستش خم گرفت

۳۳

خمی از کجی بر کج ابروش رفت

کمان گوشه بر گوشه گوش رفت

۳۴

چو بر قبضه شد خار پیکان درشت

سرانگشت او را ببوسید مشت

۳۵

جدا شد زه از شصت زه‌گیر او

پرنده سوی مرغ شد تیر او

۳۶

به تیر دعاگو شود مستجاب

بشد راست او تیر آن کامیاب

۳۷

چنان زد مر او را گو بی‌همال

که گفتی بدش چار یال و دو بال

۳۸

ز زخم یل نامبردار شیر

ز بالا نگون اندر افتاد زیر

۳۹

فلک کر شد از بانگ آوازه‌اش

گشوده شد آنگاه دروازه‌اش

۴۰

سپهبد درآمد به دربند دژ

همه رای او گشت پیوند دژ

۴۱

نگه کرد خاکی به جوش آمده

از آن گونه گونه خروش آمده

۴۲

به نرمی به ماننده توتیا

همی جوش می‌کرد از کیمیا

۴۳

چو دیگی که جوشد خروشنده بود

نبود آتش و خاک جوشنده بود

۴۴

ز گرمی نیارست رفتن بدو

شده سوزه آهنین اسب ازو

۴۵

دلاور به دهلیز قلعه بماند

به یزدان پناهید و نامش بخواند

۴۶

همی گفت کای داور دادگر

بدین بنده کمترین درنگر

۴۷

مرا ز آتش و آب دادی رها

وگرنه مرا جان شدی مبتلا

۴۸

یکی چاره با خاک جوشنده کن

به نیرو مرا بخت کوشنده کن

۴۹

که بر من ازین خاک هم راه تنگ

نه راه گذار و نه جای درنگ

۵۰

ندانم ازین خاک چون بگذرم

ز گرمی این آب شد پیکرم

۵۱

بگفت و بمالید رخ بر زمین

بنالید پیش جهان‌آفرین

۵۲

کز آن خاک ماری برآورد سر

دهان باز کرد آن دد بدگهر

۵۳

همی آتش افشاند بر پهلوان

سپر بر سر آورد مرد جوان

۵۴

جهان پر شد از آتش خاک مار

ندیده به گیتی کس این کارزار

۵۵

به ناگه پدید آمد آنگه پری

ثناگوی شد شمسه خاوری

۵۶

کمان وز چوب و ز تیر خدنگ

بیاورد در پیش یل بی‌درنگ

۵۷

بدو داد گفتا که ای مرد هش

به یک تیر این مار جنگی بکش

۵۸

نگه دار با خویش تیر و کمان

که آید به کار از پی بدگمان

۵۹

نگه دار تن را و هشیار باش

شب و روز با یاد دادار باش

۶۰

بگفت و همانگه بشد ناپدید

تو گفتی ز مادر نیامد پدید

۶۱

بپرسید از شمسه کار پری

شگفتی بماندم درین داوری

۶۲

که چون آمد این دلبر ماهرو

کجا رفت دیگر به من بازگوی

۶۳

چنین گفت کاین از طلسمات دان

که برخاسته موبدان روان

۶۴

ز نیرنگ و تدبیر و از کیمیا

خردمند بر ساخت از سیمیا

۶۵

نمودیست گر نه تن او نبود

خداوند گیتی به تو این نمود

۶۶

سپهبد کمان را بمالید دست

به شاخ گوزن اندر آورد شصت

۶۷

بپیوست پیکان زهرآبدار

چو بگشاد شد بر گلوگاه مار

۶۸

که آن مار غلطید بر روی خاک

ز چرمش برآمد به گردون تراک

۶۹

همه جوش آن خاک شد ناپدید

ز گرمی و جوشش فرو آرمید

۷۰

سپهبد بر آمد بر آن تیره خاک

دل و جان بشسته ز اندوه پاک

۷۱

به ناگه یکی قصر زرین بدید

که بر چرخ گردون سرش می‌رسید

۷۲

دری دید یکسر همه زر زرد

ز یاقوت و فیروزه لاجورد

۷۳

یکی قفل بر وی چون ران شتر

که درگاه از آن قفل گردیده پر

۷۴

دلاور بیازید بر قفل دست

به نیرو سراسر به هم برشکست

۷۵

درآمد در آن کاخ زر نامور

در و بام او جمله از خشت زر

۷۶

یکی تخت بنهاده فیروزه رنگ

در آن تخت شاهی به فرهنگ و هنگ

۷۷

به رخسار مانند تابنده ماه

ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه

۷۸

همه تخت بالای آن شاه بود

شده آسمان تخت و آن ماه بود

۷۹

یکی لوح در پیش آویخته

درو پند و اندرز آمیخته

۸۰

نوشته به عنبر بر آن لوح بر

که طهمورثم شاه فرخنده فر

۸۱

هر آن کس که شادان بدین جا رسد

به پرسیدن شاه والا رسد

۸۲

ندارم به چیزی دگر دسترس

همین پند من یادگار است و بس

۸۳

خردمند و آزاده نیک‌بخت

شناسد مر این را به از تاج و تخت

۸۴

مکن بد تو با مرد آزاده جو

سوی نیکوئی تاز و بد را مپو

۸۵

که نیکی بود مر تو را دستگیر

ز خود کمتران را همه دستگیر

۸۶

به بدگوهران خود نداری امید

که میوه نچیند کس از شاخ بید

۸۷

مجو از کسی ای پسر ایمنی

که نشناسد از دوستی دشمنی

۸۸

همان راز خود را به هر کس مگوی

ز نا اهل مردم تو نیکی مجوی

۸۹

سخن را چو گوئی به دانش بسنج

بدان تا زگفتار نائی به رنج

۹۰

دو روز آمده راه نزدیک خویش

دروغ است یکسر که آورد پیش

۹۱

چو نیکی کنی پس به نیکی شناس

به نیکی منه هیچ‌کس را سپاس

۹۲

چو باشد به بخشش تو را دسترس

سپاس از جهان آفرین دان و بس

۹۳

مباش هیچ ایمن ز مرد دو رنگ

به هنگام صلح و به هنگام جنگ

۹۴

دو رنگی نشان پلنگی بود

که ناپاکی اندر دو رنگی بود

۹۵

تو یکرنگی از شیرمردان شناس

که از بد بدارند در دل هراس

۹۶

چنان کن که از وی چو خواهی برید

نباید ازو درد و رنجت کشید

۹۷

کسی گر کند بد به خود می‌کند

چو نیکی نبیند چه بد می‌کند

۹۸

چو پیوسته شد دوستی با کسی

که در دوستی پای دارد بسی

۹۹

مزن بر خود از کار ناکرده لاف

مکن هیچ رای سخن بر گزاف

۱۰۰

که از لاف جز شرمساری نبود

گزافه ندارد به کس هیچ سود

۱۰۱

درین پرده زین بیش گفتار نیست

به نیک و به بد با کسم کار نیست

۱۰۲

تو را گر خرد باشد و پاک مغز

همین بود بود آن قدر پند نغز

۱۰۳

به گیتی چو من نامداری نبود

به نزدم نیارست کس آزمود

۱۰۴

مرا قهرمان خواند فرزانه مرد

به طهمورثم نام شد در نبرد

۱۰۵

مرا سیصد و سی و یک سال بود

همالم به گیتی کسی را نبود

۱۰۶

بسی دیو کشتم به پیکار و جنگ

به دشمن زمانی نکردم درنگ

۱۰۷

ببستم دو دست کیوشان دیو

کزو بد زمان و زمین پر غریو

۱۰۸

ز گیتی بدان را برانداختم

جهان را از ایشان بپرداختم

۱۰۹

چو گفتم که شد نوبت کار من

بگیرم ز شادی یکی جام من

۱۱۰

به ناگه فراز آمد امر خدا

برانگیخت چون تندبادم ز جا

۱۱۱

نمانده که گام دگر بسپرم

و یا یک نفس بیشتر بشمرم

۱۱۲

ز تختم درآورد در تیره خاک

نه ترسش ز من بد نه بیم و نه باک

۱۱۳

رباطیست گیتی مر او را دو در

چو زین در درآئی از آن در به در

۱۱۴

چو باد بهاری یکی درگذر

درو توشه راه خون جگر

۱۱۵

نه فرزند همراه آید نه زن

چو این است گیتی دگر دم مزن

۱۱۶

چو آئی همی خون خوری در جهان

بجز این نباشد خورش در میان

۱۱۷

یکی نغز شمشیر در روی تخت

نگه کرد سالار فیروزبخت

۱۱۸

نوشته دگر پیش تیغ بلند

که از تست این نغز تیغ پرند

۱۱۹

بببند و ز دیوان جهان پاک کن

تن جادویان را ازین چاک کن

۱۲۰

سپهبد به شمشیر یازید دست

ببوسید و اندر میانش ببست

۱۲۱

برون آمد از کاخ سام سوار

کمربسته از بخت خود کامکار

۱۲۲

بدو گفت شمسه که شادان بزی

که پیوسته را زندگی خوش بزی

۱۲۳

همین تیغ بد آنکه بابم بگفت

کنون غنچه‌های مرادم شکفت

۱۲۴

نتابد کسی پیشت اکنون به جنگ

برآری دمار از نهاد پلنگ

۱۲۵

به ناگه یک یپکر آمد پدید

بد از پیکر او زمین ناپدید

۱۲۶

سرش همچو شیر و تنش همچو کوه

زمین زیر او بود یکسر ستوه

۱۲۷

گرفته به دستش یکی کرنا

زمانه برآمد به یک ره ز جا

۱۲۸

همانگه مر آن نای روئین دمید

تو گفتی که روز قیامت رسید

۱۲۹

بلرزید گیتی از آن کرنای

ستاده بر او یل پاک رای

۱۳۰

یکی باد طوفان شد از ناگهان

که پوشیده شد روی خورشید ازان

۱۳۱

بیفکند دیوار آن تندباد

زمانه تو گفتی مگر برفتاد

۱۳۲

ز که سنگ برداشت از دیو رنگ

برون کرد از مرد خفتان جنگ

۱۳۳

بپیچید شمسه به دامان سام

دگر همچو کاهی ربود از کنام

۱۳۴

بدو گفت کای گرد روشن روان

که هم شهریاری و هم پهلوان

۱۳۵

بباید تن خود به صورت فکند

به نیرو ز روی زمینش بکند

۱۳۶

پس آنگاه این باد کمتر شود

زمانه به آئین دیگر شود

۱۳۷

چو بشنید سام دلاور به زور

برآمد بغل برگشادش چو مور

۱۳۸

بپیچید بر صورت روی شیر

به نیرو درآمد گو شیرگیر

۱۳۹

بنالید بر داور داوران

که ای کردگار زمین و زمان

۱۴۰

ز تو دارم اندر جهان فرهی

ولیکن به هرکس که خواهی دهی

۱۴۱

زمین و زمان زیر فرمان تست

تن و جان ما جملگی زان توست

۱۴۲

اگر کام دل یابم از فر تو

ز دشمن همی کام یابم ز تو

۱۴۳

بگیرم سر ابرها را به چنگ

مر او را به گردن نهم پالهنگ

۱۴۴

پری‌دخت را باز بینم یکی

ز رویش گلی بازچینم یکی

۱۴۵

اگر دشمنان را ز کین سر کشم

به نیرو مر این را ز جا برکنم

۱۴۶

چو بسیار نالید بر کردگار

خطی دید کنده بدو استوار

۱۴۷

که ای سام فرخنده پهلوان

که هم بانژادی و هم نوجوان

۱۴۸

بود وزن این صورت اندر شمار

به سنگ جهان آمده ده هزار

۱۴۹

بدین روی زورت یکی را گرای

تن خود به نیروی این آزمای

۱۵۰

چو برکندی این را به زور یلی

از آن تو شد کشور پردلی

۱۵۱

چو کردی مر او را تو از زور سست

یکی درج بینی که از بهر تست

۱۵۲

ز بهر عروسی و دامادیت

یکی گنج بینی پی رادیت

۱۵۳

چو برداشتی کام دل یافتی

پس آنگه به دشمن چو بشتافتی

۱۵۴

چو برخواند خندید از فر هور

دگر ره به صورت درآمد به زور

۱۵۵

به نیروی مردی ز جا بربکند

چو یک برگ کاهش به هامون فکند

۱۵۶

نگه کرد گنجی به زیر زمین

بدید آن سپهدار با آفرین

۱۵۷

درآمد به زیر زمین نامدار

چهل خم نگه کرد اندر شمار

۱۵۸

به زنجیر زر بسته بر یکدگر

همه سر به سر پر ز لعل و گهر

۱۵۹

یکی درج یاقوت آویخته

به در و گهر بود آمیخته

۱۶۰

چو بگرفت و بگشاد آن پرهنر

درو دید پهلو دو دانه‌گهر

۱۶۱

خطی دید کان دانه پربها

نداند کس این را بها جز خدا

۱۶۲

به میراث ما بد گهر بر گهر

به بازو ببند و پدر بر پسر

۱۶۳

ببندش به بازو نشان یلی

که بر تو نتابد کس از پر دلی

۱۶۴

بخندید و بر بازوی خود ببست

برون شد ز سردابه چون پیل مست

۱۶۵

نه صورت بدید و نه آهن حصار

نگه کرد دشتی پر از ریگ و خار

۱۶۶

همان شمسه را دید بر آفتاب

که بگرفته آن مه عنان غراب

۱۶۷

بر اسبان نشستند و بشتافتند

همه کام گیتی به دل یافتند

۱۶۸

به شمسه چنین گفت پس پهلوان

نشاید که تسلیم گردد نوان

۱۶۹

ز جادوگران شدید پلید

عنان را بدان سو بباید کشید

۱۷۰

ولیکن ز قلواد جائی نشان

ندیدم از گرد گردنکشان

۱۷۱

نبینم اگر هر دو را زنده من

شوم پیش تسلیم شرمنده من

۱۷۲

همان پیشگاه منوچهر شاه

چگویم به گردان ایران سپاه

تصاویر و صوت

نظرات