خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بخش ۳۷ - چگونگی احوال سام با مکوکال دیو

۱

سراینده دهقان مُوبد نژاد

ز سام نریمان چنین کرد یاد

۲

که چون ژند جادو چنان کشته شد

ورا دولت و بخت برگشته شد

۳

یکی دیو بد پر ز شور و غریو

کجا نام او بد مکوکال دیو

۴

نژند بداختر برادر بد او

ز چرخ فلک نیز بدتر بد او

۵

یکی دیو عادی به دو پیل‌تن

کزو کوه را بود جای شکن

۶

چو دیگ سیه بد سر آن لعین

تنش چو مناری به روی زمین

۷

بدی دست او چون درخت چنار

سیه روی او همچو دریای قار

۸

دو چشمش دو مشعل فروزان شده

ز دود دمش دست سوزان شده

۹

برفتی به یک لحظه صد سیل راه

زمین هر کجا گام زد گشت چاه

۱۰

تنی چند از آن قلعه بگریختند

به دام بلا در نیاویختند

۱۱

برفتند نزد مکوکال دیو

برآورده فریاد و بانگ و غریو

۱۲

که کشتند ژند برادرت را

به هم برزدند بوم و کشورت را

۱۳

درآمد یکی گرد عادی نهاد

که دوران ندارد چنان گرد یاد

۱۴

زبر دست و جنگی و شیرست او

به هر رزمگه پردلیر است او

۱۵

همی نام او سام جنگی بود

دلیر و هوشیوار و سنگی بود

۱۶

ابا پیر سعدان بازارگان

به درگاه فغفور می‌شد روان

۱۷

بدو گفت حال پری‌نوش او

ز دردش بنالید آن نامجو

۱۸

روان رفت و آن قلعه را درب کند

چو در قلعه شد ژند را سر فکند

۱۹

چو بشنید از آن مکوکال دیو

برآورد در دم خروش و غریو

۲۰

همه ریش برکند و بر باد داد

همی گفت حیف آن گرامی‌نژاد

۲۱

دریغا چو تو نامداری دلیر

شدی خیره بر دست او خیرخیر

۲۲

برادر نه آرام جوید نه خواب

ز خونت کنم چین و ماچین خراب

۲۳

گذشته ز گرشاسپ تا این زمان

نیامد کسی سوی این دژ دمان

۲۴

کنون سام این کارها می‌کند

به جان خود آن پرجفا می‌کند

۲۵

نیفتاده هرگز همالش به سر

نخوردست مشتی ز خود بیشتر

۲۶

نداند که من چون کنم جنگ تیز

گریزد ز من پیل نر در ستیز

۲۷

چو من نیزه در جنگ گردان کنم

هلاک دلیران و شیران کنم

۲۸

برادر ازو گر خبر داشتی

از آن کاروان زنده نگذاشتی

۲۹

تفو باد بر چرخ گردان تفو

که هر دم بگیرد یکی را گلو

۳۰

کنون می‌روم با تمام سپاه

همه نره‌دیوان چو قیر سیاه

۳۱

هراز و دو صد دیو دارم دلیر

همه پهلوانان همه نره‌شیر

۳۲

به یک چین ابرو که بر هم زنند

همه چین و ماچین به هم برزنند

۳۳

همه سال فغفور چین پیش‌کش

بر من فرستد به صد لطف خوش

۳۴

از آن کم کنم قصد آزار او

که باشد به من راست گفتار او

۳۵

وگرنه چو چین و ختا و ختن

چه پای آورد در بر گرز من

۳۶

چو گوپال در جنگ برپا کنم

ز که توتیا آشکارا کنم

۳۷

کمانم چو سر سوی گوش آورد

به هر گوشه خونی به جوش آورد

۳۸

چو تیرم ره راستان می‌رود

به هر جا ازو داستان می‌رود

۳۹

چو بدخواه من سرفرازی کند

سرش بر سر نیزه بازی کند

۴۰

برادرم ز ایوان فغفور چین

اگر برد او دختری را به کین

۴۱

چه کم شد ز ایوان فغفور شاه

چه آمد به روی وی از ما گناه

۴۲

کنون برکنم لشکر از جای خویش

برانم سپه را ازینجا به پیش

۴۳

به خون برادرم کاری کنم

که اندر جهان یادگاری کنم

۴۴

کنون هر که بینم از ایشان دلیر

نه برنا بمانم در آنجا پیر

۴۵

که باشد کنون آن گرانمایه مرد

که انگیخت از قلعه‌ام دود و گرد

۴۶

بگفتند کای شاه دیوان عصر

نماندی به دنیا دلیران عصر

۴۷

که فغفور را نه گناهی درین

نه از لشکرش آمده دود کین

۴۸

ازو جمله خشنود هستیم ما

که از دولتش جمله مستیم ما

۴۹

که از قلعه و از برادرت دود

برانگیخت سام گرانمایه جود

۵۰

چو بشنید یک نعره زد در زمان

که لرزید در دم زمین و زمان

۵۱

نهیبی بدان دیوها کرد گرد

برآورد دیوان با دست برد

۵۲

روان شد سوی کاروان همچو پیل

بدی کوه در پیش گرزش ذلیل

۵۳

به تاب و توان همچو کوه گران

تن کج‌مجش چون ره کهکشان

۵۴

همی زد به هم جمله دندانش را

به کیوان برآورد افغانش را

۵۵

همی رفت منزل به منزل به قهر

به تلخی و تیزی به مانند زهر

۵۶

سرانجام آمد سوی کاروان

چو کوه گران و چو پیل دمان

۵۷

چنان نعره‌ای از جگر برکشید

که آن کاروان را دل از تن رمید

۵۸

نه استاد کس نزد پیوند خویش

پدر بازنشناخت فرزند خویش

۵۹

یکی سوی چپ شد یکی سوی راست

فغان و خروشی در آن دم بخاست

۶۰

همان لحظه سعدان ابا چند یار

دوان گشت چون ابر بر کوهسار

۶۱

همی گفت با مردمان دم به دم

که ویسان به ما شوم بودش قدم

۶۲

بگفتم حذر کن ز جادوگران

نه بشنید پند مرا آن زمان

۶۳

چنین تیره روزی که بر ما رسید

هم از ویس نادان بباید کشید

۶۴

چنین است کردار کار جهان

به یکسان نگردد مدار جهان

۶۵

بگفتند با سام احوال را

همان دم برآورد کوپال را

۶۶

یکی نعره زد سام یل از خوشی

که لرزید هر جا که بد سرکشی

۶۷

برآراست خود را به ساز نبرد

هم‌اندر زمان میل آن رزم کرد

۶۸

درآمد به مانند? رعد و ابر

که در بیشه لرزید غران هژبر

۶۹

به جمله سلح تن بیاراسته

یکی گنج بد سر به سر خواسته

۷۰

یکی نعره زد در زمان سام گرد

که هوش از سر نره دیوان ببرد

۷۱

باستاد چون کوه اندر مصاف

بسی داد از بازوی خویش لاف

۷۲

همی گفت سام نریمان منم

هم‌آورد پیلان و شیران منم

۷۳

منم آن دلیری که اندر جهان

نباشد چو من از کران تا کران

۷۴

اگر گرز در رزم پیش آورم

هم اندر زمان کام خویش آورم

۷۵

منم سام گرد نریمان نهاد

به گرشسپ اترط رسانم نژاد

۷۶

چو خم در دوال کمند آورم

چو تو دیو صد تا به بند آورم

۷۷

یکی دیو بد بد کر و بدنژاد

که قرشت بدی نام آن بدسوار

۷۸

درآمد ز پیش مکوکال دیو

برآورد در دم خروش و غریو

۷۹

که چندین چه گوئی تو با انجمن

سخن گوی از مردی خویشتن

۸۰

چو سام نریمان ازو این شنید

بدو گفت که ای زشت دون پلید

۸۱

مرا چون تو دیوی بباید هزار

چه آید ز دست تو ای هرزه‌کار

۸۲

بپیچید رو از مکوکال دیو

برآورد گرز و خروش و غریو

۸۳

بزد بر سر قرشت بی‌همال

به هم درشکست آن همه یال و بال

۸۴

به جان و دل دیوها نیش رفت

در آن چنگ قرشت چو از پیش رفت

۸۵

مکوکال چون کار از آن گونه دید

همه حال خود را دگرگونه دید

۸۶

برآورد فریاد و افغان و جوش

درافکند در جان دیوان خروش

۸۷

که ای نره دیوان با توش و تاب

بر ایشان دوانید اندر شتاب

۸۸

ممانید زنده ازیشان یکی

نه از خاص و عام و نه از کودکی

۸۹

چو دیوان شنیدند گفتار او

سخن گفتن و رای بیداد او

۹۰

فتادند در کاروان جملگی

نمودند اندر زمان خیرگی

۹۱

گرفتند بعضی از آن کاروان

دریدند از یک‌دگر آن زمان

۹۲

نهیبی درافتاد آنجا تمام

هزیمت نمودند از خاص و عام

۹۳

درآمد روان سام مانند کوه

پر از هیبت و فر و زور و شکوه

۹۴

یکی را ز دیوان کمر برگرفت

برآوردش از جا همان دم شگفت

۹۵

پراندی ورا تا سوی آسمان

که از دیده مردمان شد نهان

۹۶

چو برگشت از چرخ مانند میغ

بزد سام نیرم مرو را به تیغ

۹۷

به دو پاره شد در زمان دیو نر

ز تیغ یل گرد پرخاش‌خر

۹۸

یکی را به پای و یکی را به مشت

چل‌ویک از آن نره دیوان بکشت

۹۹

یکی را بزد تیغ بر فرق سر

که بشکافت از فرق او تا کمر

۱۰۰

یکی را بزد بر کمرگاه تیغ

که دو پاره شد همچو از باد میغ

۱۰۱

برآمد خروش ده و دار و گیر

شد از خون دیوان زمین آبگیر

۱۰۲

بخست و ببست و برید و درید

سر و سینه و دست دیو پلید

۱۰۳

بیازید دست و یکی دیو را

گرفت و کشیدش بر خویش را

۱۰۴

چو او را بر خویشتن درکشید

چو کرباس از یکدگر بردرید

۱۰۵

یکی را چنان تیغ بر پشت راند

که افتاد بر خاک و بر جای ماند

۱۰۶

یکی را چنان زد به گرز گران

که شد پخش اندر تنش استخوان

۱۰۷

یکی را به نیزه چنان تن بسفت

که اندر زمان ترک جانش بگفت

۱۰۸

یکی را به تیغ و یکی را به گرز

فرو ریخت سر تا ز بالای گرز

۱۰۹

چو دیوان بدیدند آن حال را

همه برکشیدند کوپال را

۱۱۰

یکی حمله کردند مانند باد

بگیر و بدار آن زمان درفتاد

۱۱۱

چگویم ز سام و ز کوپال او

ز فر و ز برز و بر و یال او

۱۱۲

ربودش یکی دیو زورآزمای

فکندش به بالا چو کوهی ز جای

۱۱۳

نگون شد ز بالا یکی تیره میغ

دو نیمه زدش چون چناری به تیغ

۱۱۴

به تیغ و به گرز و به زور هنر

بسی کشت و افکند دیوان

۱۱۵

به تیر و سنان و به شمشیر تیز

ز دیوان برآورده بس رستخیز

۱۱۶

یکی دیو بد نام او منده قال

که دایم زدی نعر? قیل و قال

۱۱۷

دمی اندر آن دشت جولان گرفت

سر راه سام نریمان گرفت

۱۱۸

سری همچو گنبد قدی چون منار

دو بازو برو هر یکی چون چنار

۱۱۹

تن او سیه چون شب قیر رنگ

یکی لنگ بسته ز چرم پلنگ

۱۲۰

دو شاخش به سر چون دو شاخ بلند

فتیله همه موی سر چون کمند

۱۲۱

یکی تیغ در دست آن بدسگال

که هر کش بدیدی برفتی ز حال

۱۲۲

بگفتا توئی سام نیرم نژاد

که دادی دژ ژند جادو به باد

۱۲۳

درین دشت کاری نه کم کرده‌ای

بسی دیو را پشت خم کرده‌ای

۱۲۴

درین رزم بینی مرا با ستیز

به چنگم نگه کن بدین تیغ تیز

۱۲۵

چو سام نریمان شنید این سخن

چو دریا خروشید بر اهرمن

۱۲۶

بگفتا منم سام این کارها

ز دست من آید ایا پرجفا

۱۲۷

چو بشنید آن گفتگو منده قال

خروشید جوشید آن بدسگال

۱۲۸

برآورد او نیزه حمله نمود

به سام نریمان به مانند دود

۱۲۹

گرفت از کفش نیزه سام دلیر

کشید از کف دست او نره شیر

۱۳۰

چنان برکشید از کفش نیزه سام

که ببرید دستش سراسر تمام

۱۳۱

چنان بر سرش نیزه را زد به کین

که نیمی تنش شد به زیر زمین

۱۳۲

مکوکال ترسید از آن جنگجوی

تو گوئی که بستندش از چار سوی

۱۳۳

به خود قرعه فال وارونه دید

کجا خصم جنگی بدان گونه دید

۱۳۴

فغان برکشید از دل دردناک

که ای نره دیوان درآئید پاک

۱۳۵

ز هر سو ببندید ره را به سام

درآئید بر دور او خاص و عام

۱۳۶

مگر از تن پهلوان جان پاک

برآرید و گردد شهید و هلاک

۱۳۷

شنیدند دیوان ولیکن ز دور

نیاید کسی نزد دریای شور

۱۳۸

دگرباره سام یل پاک‌زاد

درآمد بدان بدرگ بدنژاد

۱۳۹

بگرداند آن نیزه بر گرد سر

بزد در زمان بر تن دیو نر

۱۴۰

خم آمد همان دم تن بدسگال

بداد آن زمان جان همی منده‌قال

۱۴۱

همی دید سعدان در آن تیغ کوه

که دستان چه کردش به دیوان گروه

۱۴۲

ولی چشم گریان و لرزان چو بید

هم از جان شیرین شده ناامید

۱۴۳

وز آن سو دلاور به شمشیر و گرز

ز دیوان بینداختی یال و برز

۱۴۴

ز هر سو که آورد جستی و کین

شدی پشته از کشته روی زمین

۱۴۵

مکوکال ماند و دو صد دیو نر

فتاده دگرها در آن ره‌گذر

۱۴۶

ولیکن مکوکال، عادی بدی

زمین لرزه کردی چو بر وی شدی

۱۴۷

بدی تا به زانوش دریای چین

همی بود دایم به دریای چین

۱۴۸

نبد هم نبردش به ماچین و چین

همه زو هراسان به توران زمین

۱۴۹

مکوکال با آن دو صد دیو نر

ستاده چو کوهی در آن دشت و در

۱۵۰

ولیکن بسی سهمگین بد ز سام

کشید آن زمان تیغ تیز از نیام

۱۵۱

بزد تیغ بر فرق سام دلیر

سپر در سر آورده آن نره شیر

۱۵۲

مکوکال چون تیغ زد بر سپر

ز نیروی آن دیو پرخاش خر

۱۵۳

سپر شق شد از تیزی تیغ دیو

از آن دیو دزدید سر سام نیو

۱۵۴

همی بر سر اسپ او خورد تیغ

بیفتاد مرکب روان بی‌دریغ

۱۵۵

کجا سام نیرم پیاده ببود

برآورد بر گردن خود عمود

۱۵۶

بزد بر سر و کتف عفریت بر

بشد پخش مغزش در آن دشت و در

۱۵۷

مکوکال چون او پیاده بماند

پیاده در آن دشت ساده بماند

۱۵۸

برآورد آنگه عمود گران

فرو کوفتند مغز یکدیگران

۱۵۹

چپ و راست گشتند با یکدگر

به هم حمله کردند چون شیر نر

۱۶۰

به هر ساز مر جنگ آراستند

فزودند لختی و بس کاستند

۱۶۱

نبد دست بر یکدگرشان دراز

زمانه در مهر کرده فراز

۱۶۲

مکوکال گفتش که ای سام شیر

گذر از سر من که هستی دلیر

۱۶۳

ندیدم بسان تو مردی ز کس

نه از آدمی‌زادی ای خوش‌نفس

۱۶۴

تو گفتی که این جنگ تو شور ماست

همی روی گردون پر از شور ماست

۱۶۵

ندانم که این پیرگشته سپهر

چه آرد برون از ره جنگ و مهر

۱۶۶

کرا می‌رسد از فلک یاوری

که جان می‌برد اندرین داوری

۱۶۷

برا خوش برائیم با یک‌دگر

که دارم ترا دوست ای پرهنر

۱۶۸

شدم عاشق چابکی‌های تو

درین رزمگه نازکیهای تو

۱۶۹

جوانی بکن رحم بر جان خویش

که ناگه ببینی ز من درد و نیش

۱۷۰

بدانست سام نریمان روان

که ترسیده است آن بد بدگمان

۱۷۱

بگفتش که بنما هنرهای خویش

که بینم چه داری ز بالای خویش

۱۷۲

برآورد شاخ آن زمان دیو نر

که تا برزند بر یل پرهنر

۱۷۳

چو شاخ و سرش برد نزدیک سام

گرفتش روان سام آن نیکنام

۱۷۴

ز نیرو بپیچید و بر هم شکست

برآورد یک نعره از زور دست

۱۷۵

که لرزید آن دشت و صحرا و در

برآورد دست آن زمان دیو نر

۱۷۶

که ضربی زند بر سر سام نیو

گرفتش روان سام یل دست دیو

۱۷۷

یکی زور آورد و دستش بکند

برآورد در روی میدان فکند

۱۷۸

پس آنگه یکی نعره زد پهلوان

که حیران بماندند دیوان در آن

۱۷۹

مکوکال چون دست خود را ندید

بغرید بر خویش دیو پلید

۱۸۰

برآورد دست دگر را روان

که تا برزند بر سر پهلوان

۱۸۱

بزد تیغ در لحظه سام دلیر

بینداخت دست دگر را به زیر

۱۸۲

مکوکال رفت و دو دستش نبود

برآورد آهی ز دل همچو دود

۱۸۳

مکوکال چون کار از آن گونه دید

جهان را چو چشمانش وارونه دید

۱۸۴

درآورد سر از پی پای سام

که تا برکند سام را زان مقام

۱۸۵

به هر زور کش بود اندر بدن

بیاورد از غصه بر خویشتن

۱۸۶

نجنبید سام یل از روی خاک

مکوکال را دل بشد دردناک

۱۸۷

بدانست کامد اجل بر سرش

نبد آن زمان هیچکس یاورش

۱۸۸

دو صد دیو استاده نظاره‌گر

نیامد یکی یک قدم پیشتر

۱۸۹

مکوکال هر چند گفتش مدد

کسی پیش نامد ز دیوان و دد

۱۹۰

که ترسیده بودند از سام شیر

ز ضرب سر دست سام دلیر

۱۹۱

بکرد آن زمان سام دستش دراز

گرفتش کمرگاه آن سرفراز

۱۹۲

پس آنگاه از روح اترط مدد

طلب کرد و کندش ز جا پرخرد

۱۹۳

چنانش برآورد بر روی دست

که دیوان بدیدنش از روی دشت

۱۹۴

پس آنگه بزد بر زمینش چنان

که شد خرد اندر تنش استخوان

۱۹۵

چنین گفت کز دولت شاه ما

منوچهر شاه نکوخواه ما

تصاویر و صوت

نظرات