خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بخش ۷۰ - چگونگی احوال پری‌دخت به دست عالم‌افروز پری

۱

پریزاد چون کرد بر وی کمین

ببردش به کین بر سپهر برین

۲

بدو گفت از سام برتاب روی

دگر وصل او را مکن آرزوی

۳

پری‌دخت مهوش بپیچید سر

ز گفتار آن جادوی حیله‌گر

۴

همی گفت تا جان به تن هست رام

دلم هست در بند دیدار سام

۵

برآشفت ازو عالم افروز باز

همی جنگ و کین گستری کرد باز

۶

در سحر و افسونگری برگشاد

پری‌دخت را جا به صندوق داد

۷

بیالود صندوق را او به قیر

دل ماه‌سیما شد از غم اسیر

۸

وز آن پس به گردون برافراختش

به دریای چین اندر انداختش

۹

رخ آورد از اینجا به نزدیک سام

بدان تا مر او را درآرد به دام

۱۰

سراینده دهقان با رای و فر

چنین داد از دیوزاده خبر

۱۱

که چون ره‌سپر شد به خاورزمین

همی خواست کاید سوی شهر چین

۱۲

شبی راه گم کرد و ره را نیافت

سراسیمه بر سوی خلخ شتافت

۱۳

سه روز و سه شب رفت بر روی دشت

چهارم بر آسیائی گذشت

۱۴

ز بی‌زادی ره بدش جان نژند

برآسود لختی بجا هوشمند

۱۵

بخوابید بر روی صحرا دلیر

چو دو دیده‌اش گشت از خواب سیر

۱۶

برآورد از خواب سر شیر نر

سوی آسیا شد روان ره‌سپر

۱۷

طلب کرد از آسیابان خورش

بدان تا روان را دهد پرورش

۱۸

ازو آسیابان بترسید سخت

بلرزید برسان برگ درخت

۱۹

شد از دیوزاده دلش پر ز بیم

روانش ز اندوه شد بر دو نیم

۲۰

روان هر چه بودش نهان خوردنی

بیاورد با ساز گستردنی

۲۱

هر آن چیز کو داشت مرد دلیر

سراسر بخورد و نگردید سیر

۲۲

چو آن دید زو آسیابان غریو

همی گفت این است از تخم دیو

۲۳

بترسید و گردید ازو در نهان

روان گشت و می‌جست از وی امان

۲۴

چو فرهنگ دید اندر آن مرحله

زناگه بیامد یکی قافله

۲۵

یکی کاروان بود آراسته

فراوان به همراهشان خواسته

۲۶

خروشان ز ره همچو دود آمدند

برآورد یکسر فرود آمدند

۲۷

سوی کاروان رفت آن تیزکام

به چربی بپرسید احوال سام

۲۸

رسیدند از دی همه کاروان

شتر ماند بر جا و شد ساربان

۲۹

مه کاروان بود مرد دلیر

بیامد به نزدیک آن مرد چیر

۳۰

فراوان بپرسید و بنواختش

بر خویش نزدیک بنشاختش

۳۱

بسی مرحبا کرد و پرسش گرفت

همی بد ز یال و برش در شگفت

۳۲

برو دیوزاده چو گردید رام

پژوهش گرفت از گرانمایه سام

۳۳

دگر گفت با او که ای نیک‌مرد

چشیده به گیتی بسی گرم و سرد

۳۴

مرا بازگو کز کجا می‌رسی

ز چین یا ز راه ختا می‌روی

۳۵

چنین داد پاسخ که از کاشغر

نخستین شدم سوی چین ره‌سپر

۳۶

به چین ارچه سود و زیان یافتم

ز بهر سفر زود بشتافتم

۳۷

کنون مرمرا روز فرخ بود

که رویم سوی شهر خلخ بود

۳۸

سه روز دگر چون ببریم راه

به خلخ درآئیم در صبحگاه

۳۹

کنون آن جوانی که جستی نشان

بر شاه چین است با سرکشان

۴۰

بدو گفت فرهنگ با هوش و رای

که از مرحمت شو مرا رهنمای

۴۱

ز من دور کن خشم بیداد و کین

رسانم سوی چین ازین سرزمین

۴۲

خردمند گفتش که ای نیک بهر

چو از دشت سازیم منزل به شهر

۴۳

کنم یار با تو یکی پیش‌بین

بدان تا رساند تو را سوی چین

۴۴

بگفت و بیاورد بهرش خورش

بخورد و روان یافت ازو پرورش

۴۵

ز جا جست آن گرد سالار مرد

بدان کاروان را روان گرد کرد

۴۶

بگفتا ندارید از دل هراس

که او نیست چون اهرمن ناسپاس

۴۷

سمند سخن را براند درشت

نمودید از چه برو جمله پشت

۴۸

نگوید سخن از ره مهر و کین

همی راه جوید سوی شهر چین

۴۹

چو چنگ سخن را چنین ساز کرد

دل کاروان را همه باز کرد

۵۰

شبانگه از آنجا ببستند بار

براندند تا گشت روز آشکار

۵۱

سر چشمه‌ساری رسیدند تنگ

فکندند بار شتر بی‌درنگ

۵۲

چو آسوده گشتند در مرحله

یکی پیک آمد سوی قافله

۵۳

ز ره چون بر کاروان شد فراز

بپرسید ازو پیر سالار باز

۵۴

که برگو مرا تا کجا می‌روی

چنین تندر در راه چرا می‌روی

۵۵

بدو گفت در بندر رادیون

یکی کشتی آمد ز دریا برون

۵۶

همانا که در روی دریا ژرف

به ایشان نموده جهان این شگرف

۵۷

یکی تنگ صندوق محکم به قیر

بدو در بود لاله‌روئی اسیر

۵۸

از آن مردمان در فراز آمدند

ابا یکدگر رزم‌ساز آمدند

۵۹

همی گفت هر یک که این مهربان

مرا هست در خورد ایوان و خوان

۶۰

به هم جمله را رای آورد شد

رخ پاژ خواهان ازو زرد شد

۶۱

بگفتند کاین رای فرخ بود

که او در خور شاه خلخ بود

۶۲

طغان شاه جنگ‌آور شیرکین

که او هست فرزند فغفور چین

۶۳

پذیرفت یک تن از آن کاروان

که بود او مه جمله کاروان

۶۴

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

درافکند دردم مرا سوی راه

۶۵

کنون سوی خلخ شتابم چنین

به نزد طغان شاه فغفور چین

۶۶

بدان تا سپارم بدو نامه را

به هم برزنم جنگ و افسانه را

۶۷

چو بشنید ازو دیوزاده سخن

خروشید و گردید چون اهرمن

۶۸

ز جا جست آن ره‌سپر را دو دست

بینداخت رو پشت بر خاک بست

۶۹

چنین گفت با مردم کاروان

که آگاه باشید ازو یک زمان

۷۰

مبادا که از بند گردد رها

که مانید یکسر به دام بلا

۷۱

بباشید چندان ورا پائیدار

که من بازگردم به دریا کنار

۷۲

چنین گفت دانا که آن نامور

ز خاور چو شد سوی چین ره‌سپر

۷۳

رهش گم شد و در بیابان شتافت

ز بس رنج جانش ز سر بر بیافت

۷۴

شبی چون سر او درآمد به خواب

درآمد به گوش دلش این جواب

۷۵

که دری گرانمایه آری به دست

کزان خرمی شاد گردی و مست

۷۶

درین ره اگر زحمت آری و رنج

سرانجام برداری از رنج گنج

۷۷

یکی هدیه گردد ز بخت تو رام

مرآن هدیه را می‌بری نزد سام

۷۸

که سام دلاور شود شادمان

ز شادی شود همچو سرو روان

۷۹

پس آنگاه آن شیر با گیر و دار

بیامد به نزدیک دریاکنار

۸۰

بدان تا پژوهش کند راز را

بداند سرانجام و آغاز را

۸۱

سراینده نامه باستان

چنین گفت این نامور داستان

۸۲

که آن کشتی از شهر بربر زمین

همی رفت گویا سوی شهر چین

۸۳

وطن داشت در وی یکی کاروان

کزو خیره شد دیده باژوان

۸۴

مه کاروان بد مقارن به نام

گرانمایه مردی ابا نام و کام

۸۵

همی رفت صندوق در روی آب

همی زد زمان تا زمان پیچ و تاب

۸۶

گرفتند چون نامور کاروان

سرش برگشادند اندر زمان

۸۷

بدو در پری‌دخت را بود جای

چو دیدند ماندند بی‌هوش و رای

۸۸

همی گفت هر یک مرا این سزاست

که مه پیکر و دلبر و دلرباست

۸۹

به قارن سپردش به آرام خویش

سخن راند هر گونه از کم و بیش

۹۰

نخستین بدو گفت برگو کئی

به صندوق جا کرده بهر چه‌ای

۹۱

به گیتی بگو باب و مام تو کیست

نژاد از که داری و نام تو چیست

۹۲

پریوش سر درج گوهر گشاد

به پاسخ چنین کرد ازین گونه یاد

۹۳

که باب مرا نام مهیار بود

به هر کاروان بارسالار بود

۹۴

خردمند بود و گرانمایه بود

سرش چتر خورشید را سایه بود

۹۵

به عزم تجارت به کشتی نشست

ز طوفان دل اهل کشتی بخست

۹۶

چو گردید در کشتی آرام و جا

همان‌گاه شد بخت بد رام ما

۹۷

یکی باد برخاست ناگه شگرف

درانداخت کشتی به دریای ژرف

۹۸

هوا را همه باد و باران گرفت

ز باران همه بحر، طوفان گرفت

۹۹

من از هوش رفتم ندارم خبر

که بابا ز بد خود چه آمد به سر

۱۰۰

مقارن، خردمند و فرزانه بود

به تدبیر تمجید و مردانه بود

۱۰۱

ندید هیچ با گفتگویش فروغ

بدانست کو گفت این را دروغ

۱۰۲

بگفتش که چون سرو آزاده‌ای

همانا که تو پادشازاده‌ای

۱۰۳

بدین فر و این زیور و روی و موی

تو هستی ز شاهان دیهیم جوی

۱۰۴

چو گفت این ببوسید روی زمین

بدان ماه‌چهره گرفت آفرین

۱۰۵

وز آن پس به سوگند لب برگشاد

ز یزدان دارنده می‌کرد یاد

۱۰۶

که در پرده کم زن مر این ساز را

ولی راست گو با من این راز را

۱۰۷

که راز دلت را نگویم به کس

همی در نهانی زنم این جرس

۱۰۸

اگر بر سرم سنگ بارد جهان

ز من راز جوید جهان هر زمان

۱۰۹

همانا نهان دارم این راز را

نهانی برم در گل این راز را

۱۱۰

سخن هر چه او گفت مقارن شنید

ز کژی سوی راستی بگروید

۱۱۱

نخستین بدو نام خود بازگفت

پس آنگه بگفت این حدیث شگفت

۱۱۲

ز سام سرافراز افسون نمای

چو آگاه شد مرد باهوش و رای

۱۱۳

زمانی به پیش اندر افکند سر

وز آن پس بدو گفت کای سیمبر

۱۱۴

چه سازم که آگه بشد باژوان

فرستاد نامه به نزد طغان

۱۱۵

طغان‌شه ازین حال آگه شود

همه روز شادیت کوته شود

۱۱۶

چو پرسش کند پاسخش چون دهم

ز چنگش بگو در جهان چون رهم

۱۱۷

پری‌دخت گفتش مشو زین دژم

مدار از طغان شاه در دل الم

۱۱۸

اگر او پژوهش کند راز من

چنین پاسخش گوی در انجمن

۱۱۹

که سالار بربر یکی نازنین

روان کرد از بهر فغفور چین

۱۲۰

چو از شهر بربر شده ره‌سپر

فتادست کشتی به گرداب در

۱۲۱

ندیده رهائی چو از بحر ژرف

نمودست زین‌گونه کار شگرف

۱۲۲

به صندوق در کرده مه روی را

پریوش نگار سمن بوی را

۱۲۳

فکندست در بحرش از ناگهان

بدان تا بیابد ز دریا امان

۱۲۴

گرفتم چو صندوق آن نازنین

نهانی چنین گفت و نام این چنین

۱۲۵

کنون مرو را سوی چین می‌برم

بر شاه توران زمین می‌برم

۱۲۶

گر از من طغان شاه پرسید راز

ابا او بدین سان شوم نغمه‌ساز

۱۲۷

بپوشم رخ و کم دهم پاسخش

به افسون فرستم سوی خلخش

۱۲۸

مقارن پذیرفت گفتار او

ز کشتی به هامون نهادند رو

۱۲۹

علم چون ز کشتی به صحرا زدند

سراپرده بیرون دریا زدند

۱۳۰

سمن بوی را بس خریدار بود

دل هر کس او را هوادار بود

۱۳۱

همی گفت با انجمن باژدار

که اینک ز خلخ رسد شهریار

۱۳۲

برآرد درون مقارن به تیغ

برون آورد ماهوش را به میغ

۱۳۳

کجا چشمشان بود در راه شاه

مگر دیوزاده بیاید ز راه

۱۳۴

چو دیدند او را همه کاروان

بماندند بر جا خلیده روان

۱۳۵

به چربی سخن راند فرهنگ باز

از آن کاروان باز پرسید راز

۱۳۶

کس از بیم پاسخ‌ ندادی بدوی

سبک دیوزاده دژم کرد روی

۱۳۷

ز بازارگانان یکی ره گرفت

بپرسید از وی حدیث شگفت

۱۳۸

همی گفت و می‌زد ورا شهریار

ازو خواست بازارگان زینهار

۱۳۹

در رازهای نهان باز کرد

ز صندوق و مهوش سخن ساز کرد

۱۴۰

که چون کرد کشتی به رفتن شتاب

بدیدیم صندوق بر روی آب

۱۴۱

گشودیم بود اندر آن دلبری

سمن عارضی سرو سیمین‌بری

۱۴۲

همه مهر او خواهش آراستیم

سراسر مر او را همه خواستیم

۱۴۳

مقارن که او بار سالار ماست

به هر رنج و سختی نگهدار ماست

۱۴۴

چو در روی آن حوروش بنگرید

همانا دلش مهر او برگزید

۱۴۵

به منزلگه خویش بردش فراز

برو مهربان شد بت دلنواز

۱۴۶

برو چون کسی را نبد دسترس

دگر روی او را ندیدست کس

۱۴۷

کنون ماه‌چهره به خرگاه اوست

مقارن به صد جان هواخواه اوست

۱۴۸

چو آگاه شد دیوزاده ازان

روان شد به نزد مه کاروان

۱۴۹

مقارن چو دیدش بترسید سخت

بلرزید بر خود چو شاخ درخت

۱۵۰

پری‌دخت را گفت کای مهرجوی

سوی ما دمان دیو آورده‌ روی

۱۵۱

پری‌دخت چون در نهان بنگرید

یکی پیکر دیوزاده بدید

۱۵۲

بنالید بر خالق ذوالمنن

ز یال و ز کوپال آن اهرمن

۱۵۳

به دل گفت اگر جان برم زین دلیر

نگردم به دست وی اینجا اسیر

۱۵۴

بسی کام گیرم ز فرخنده سام

کنم کار خود را به گیتی تمام

۱۵۵

تو اینجا مر این داستان را بدار

سخن بشنو از آن یل نامدار

تصاویر و صوت

نظرات