خیام

خیام

رباعی شمارهٔ ۱۶۵

۱

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

۲

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

تصاویر و صوت

نسخهٔ چاپی و مصور رباعیات خیام - تصحیح فروغی، تصاویر محمد تجویدی، خط جواد شریفی - امیرکبیر - ۱۳۵۴ » تصویر 76
داوود ملک زاده :
زهرا بهمنی :
نازنین بازیان :
علی قلندری :

نظرات

user_image
ایمان مصدق
۱۳۹۳/۱۱/۰۵ - ۱۲:۲۴:۰۹
بر شاخ امید اگر بری یافتمی،هم رشته خویش را سری یافتمی. (امیدی نیست که به مقصود برسم)تا چند ز تنگنای زندان وجود؟!ای کاش سوی عدم دری یافتمی...(دلیلی برای ماندن ندارم، ای کاش دلیلی برای رفتن وجود داشت)
user_image
Mahsa
۱۳۹۷/۰۲/۱۱ - ۱۲:۰۶:۴۸
منظو از بری و سری در بیت اول چیه؟
user_image
nabavar
۱۳۹۷/۰۲/۱۱ - ۱۴:۱۸:۱۹
مهسای گرامی بر شاخ امید اگر بری یافتمیهم رشته خویش را سری یافتمی“بر” به مانای میوه و ثمر است” سر“ نیز در رابطه با رشته ، سررشته را بیان می کندمیگوید : اگر امیدی داشتم ، یا شاخه ی امیدم میوه یا ثمری میداد، سر رشته ی زندگی خویش را می یافتمزنده باشی
user_image
ناآمده
۱۳۹۸/۰۶/۰۱ - ۱۴:۴۹:۲۵
شاید مصرع اول بیت دوم اینطور باشد:تا چند به تنگنای زندان وجود
user_image
ساکت
۱۳۹۸/۰۶/۲۷ - ۱۴:۵۲:۴۸
خیام در بیت اول از زرد و خشکیده بودن شاخه امیدش و از پریشانی و سردرگمی حاصل از این ناامیدی پرده برداشته است. اما راز این ناامیدی را میتوانیم در بیت دوم کشف کنیم. از نظر خیام وجود نه یک حقیقت بلند و باشکوه، بلکه یک زندان تنگ و باریک است که پیوسته ما را در اسارت خود نگاه داشته و هیچ دری برای گریختن از وجود و پیوستن به عدم پیش روی ما گشوده نیست. همیشه باید باشیم و هیچ راهی برای نبودن وجود ندارد. همان گونه که عزیزالدین نسفی به این مطلب اعتقاد داشت که آنچه هست، قبل از این بوده و بعد از این نیز خواهد بود.
user_image
حمید رضا۴
۱۳۹۸/۰۶/۲۸ - ۱۶:۲۲:۱۷
می گوید هیچ امیدی نیست، این سر رشته را که از کجا به این جهان آمده ایم را دریابیم، پس تا کی در این آرزو که شاید دری به این نادانسته ها باز شود، وجودمان را زندانی این جهان کنیم؟یعنی از این افکار دوری کن و آزادانه زندگی کن.
user_image
سینا ----
۱۳۹۹/۰۴/۱۶ - ۱۴:۵۵:۴۶
ولی با توجهی به مفهوم عدم که من از مولانا به خاطرم هست این چهارپاره با معنای عرفانی سازگار است و البته که از خیام نمیتواند باشد. مولوی بزرگ میفرماید:ای خدا جان را تو بنما آن مقامکاندرو بی‌حرف می‌روید کلامتا که سازد جان پاک از سر قدمسوی عرصهٔ دور و پنهای عدمعرصه‌ای بس با گشاد و با فضاوین خیال و هست یابد زو نوا
user_image
سینا ----
۱۳۹۹/۰۴/۱۶ - ۱۴:۵۶:۴۲
ببخشید در حاشیه قبل: سوی عرصه دور پهنای عدم
user_image
سینا ----
۱۳۹۹/۰۴/۱۶ - ۱۴:۵۹:۴۲
برای مشخص شدن بیشتر منظورم بقیه ابیات مولانا هم میگذارم:عرصه‌ای بس با گشاد و با فضاوین خیال و هست یابد زو نواتنگ‌تر آمد خیالات از عدمزان سبب باشد خیال اسباب غمباز هستی تنگ‌تر بود از خیالزان شود در وی قمر همچون هلالباز هستی جهان حس و رنگتنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ(دقت کنید که در این چهارپاره حرف از «تنگنای» وجود زاده که مطابق با اندیشه دینی و عرفانی است.
user_image
حمید رضا۴
۱۳۹۹/۰۴/۱۷ - ۱۶:۳۵:۱۲
جناب سینا، آیا ممکن است مولوی همین رباعی خیام را در ذهن داشت که این ابیات را سرود؟در ضمن تمنا می کنم برداشت خود را از این رباعی بیان کنید تا شاید با هم گفتگویی کنیم.
user_image
سعید سلطانی
۱۴۰۳/۰۴/۱۰ - ۱۹:۰۶:۵۲
در اینجا خیام باز هم از سرگردانی و متافیزیک بهره میبره میگه ؛ کاش در جهان امید یافت میکردم آن وقت به خودم میرسیدم (خودشناسی) اما الان در این زندان وجود حداقل خواهان رفتن به سوی پوچی (مرگ) هستم