خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۱۱۱ - استقبال از کمال خجندی

۱

ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد

بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

۲

گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد

سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد

۳

آن روز که از صبح وصال تو زند دم

روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد

۴

گویم به سگت راز دل خویش ولیکن

خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد

۵

ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس

بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد

۶

افسوس از آن روز خیالی که خیالش

پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد

تصاویر و صوت

نظرات