خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۱۳۱

۱

تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد

نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد

۲

ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم

وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد

۳

از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود

چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد

۴

نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود

ترک خونخواری نکرد و عاقبت بیمار شد

۵

آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه‌ای

کم نمی‌گردد اگرچه دردسر بسیار شد

تصاویر و صوت

نظرات