خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۱۷۸

۱

دل جفای خطت از دور قمر می‌داند

فتنهٔ چشم تو را عین نظر می‌داند

۲

آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت

گر تو آگاه نیی باد سحر می‌داند

۳

گِرد کویت چو صبا بی‌سروپا می‌گردد

هرکه در راه غمت پای ز سر می‌داند

۴

گفتمش رو که تو چیز دگری حور نیی

گر بگویم ملکی چیز دگر می‌داند

۵

هنر محتسب این است که هردم جایی

می‌کند عیب منِ مست و هنر می‌داند

۶

غیر از این شیوه خیالی که به یاد رخ توست

به خیال دهنت هیچ اگر می‌داند

تصاویر و صوت

نظرات