خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۲۵۰

۱

هرشبی زلفش مرا در بند سودا می‌کشد

لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می‌کشد

۲

ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز

همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می‌کشد

۳

دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست

تا به انگیز بلا آن سرو بالا می‌کشد

۴

من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش

گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می‌کشد

۵

با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس

بی‌دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می‌کشد

تصاویر و صوت

نظرات