
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۲۶۷
۱
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش
۲
حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش
۳
هردم منشین با دگری ورنه به زودی
بی قدر شود کل چو بری دست به دستش
۴
بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر
دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش
۵
هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست
در سر هوس روی تو شک نیست که هستش
نظرات