
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۲۶۸
۱
آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش
۲
تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش
۳
دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
۴
چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل ز رشک نکهت پیراهنش
۵
تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
نظرات