خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۲۶۹

۱

اشکِ چشم من که جان نقد روان می‌خواندش

دیده جرمی دید از آن رو از نظر می‌راندش

۲

سرو لاف سرفرازی می‌زند قدّت کجاست

تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش

۳

مشگ اگر گوید که با زلف تو می‌مانم خطاست

چون خطایی گوید از زلفت عجب گر ماندش

۴

باز بی‌جرم از من مسکین رقیب فتنه‌جوی

رنجشی دارد ندانم تا چه می‌رنجاندش

۵

ای ملامت‌گوی آخر با خیالی هر نفس

وصف آن بدخو چه می‌گویی نکو می‌داندش

تصاویر و صوت

نظرات