
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۲۷۴
۱
در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
۲
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
۳
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
۴
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
۵
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
نظرات