خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۲۷۸

۱

روزگاری ست که از غایت نادانی خویش

چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش

۲

آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد

که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش

۳

سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد

خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش

۴

هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد

که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش

۵

عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت

تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش

تصاویر و صوت

نظرات