خیالی بخارایی

خیالی بخارایی

شمارهٔ ۳۱۴

۱

به غیر چشمهٔ حیوان کرا رسد گفتن

حکایت لب لعل تو را به آب دهن

۲

مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت

که غیر تیغِ تو قرضی نماند بر گردن

۳

ز بس که شیوهٔ چشم تو کُشت مردم را

کمند زلف تو در خون همی کشد دامن

۴

ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را

ز روی حسن به هر مجمعی تویی سرکن

۵

به دوست عرضه ده ای اشک حال تیرهٔ ما

کنون که بر دراو هست آب تو روشن

۶

همین که دل ز خیالی که....

به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من

تصاویر و صوت

نظرات