
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۳۱۷
۱
تا می فشاند سوز دل خون از کباب خویشتن
هرگز ندیدم اشک را دیگر بر آب خویشتن
۲
این داروگیر عارض و زلف تو هم خواهد گذشت
دایم نمی ماند کسی بر آب و تاب خویشتن
۳
ناصح چه پرسی جرم من چون نیست در تو مرحمت
سایل گر او باشد مرا گویم جواب خویشتن
۴
ای عیب جوی عاشقان بویی گرت هست از هنر
فکر خطای ما مکن بهر صواب خویشتن
۵
از گریه تا آبی نزد هر شب خیالی بر درت
راضی نشد از دیدهٔ بیدار خواب خویشتن
نظرات