
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۳۱۸
۱
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
۲
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
۳
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
۴
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
۵
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
نظرات